دیروز بالاخره تصمیمی که مدت ها سعی در انجامش داشتم رو عملی کردم!
رفتن در غار انزوایی...
پاشدم پیاده و در سکوت مسیری رو طی کردم و به کافه ای که دوست داشتم رسیدم!برعکس همیشه که میرفتم طبقه پایینش، نشستم همون میز کنار پنجرهی همکف!
زل زدم به خیابون!سعی کردم که درس بخونم ولی اصلا حالم سر جاش نبود! به شدت حس خوابالودگی داشتم!
سالادمو اروم اروم خوردمو به خیابون نیگا کردم فقط!
تو سکوت!
دیروز به شدت عجیب بود! دزفول عین قبل نبود!ادم هاشم عین قبل نبود انگار!
خبر اومده که واکسن و اینا تا یکی دو ماه دیگه میرسه!ولی بعید میدونم من!دیشب که بدون گوشیم رفتم که بخوابم....چشم بندمو گذاشتم و فکر میکردم که واقعا ممکنه یه روزی همه چی خوب بشه؟
یادم اومد اون موقع که وضع مالیمون تو دیوار بود!بعد از دوره ی تو اوجمون محکم خوردیم زمین از نظر مالی...مامان همش میگفت درست میشه!اره درست شد از نظر مالی!ولی ما دیگه مثل قبل خوشحال نبودیم!
میدونی وقتی یه چیزی خراب بشه حتی اگه دیگه بعدشم درست شه انگار کیفیت قبل رو هم حتی نداره دیگه!
پتو رو کشیدم رو سرم و به تلخی که داشتم با تموم وجود حسش میکردم فکر کردم! سعی کردم به خاطرات خوبم فکر کنم!گفتم حالا که نمیتونم خیال پردازی اینده کنم شاید باشیرینی های گذشته یکم از این تلخی کم شه!
ولی نه...تلخیه غالب بود!شیرینی هر خاطره ای رو تو خودش حل میکرد! انقد تلخ بودم که داشتم فکر میکردم من واقعا این لحظه های شیرین رو داشتم یا اون یه ادم دیگه ای بوده؟
دیروز سلامیان بهم پیام داد!مدیر مدرسه ای که میرفتم درس میدادم!گفت دوباره حالتون بد شده؟!
داشتم فکر میکردم تو این سه ماه دقیقا کی حال من خوب بوده که الان دوباره حالم بد شده یا نشده!
اره خندیدم ...بیرون رفتم...با ادما بودم...ولی خوشحال ؟ حس شیرینی؟ نه...هیچی...
نمیدونم کی خوابم برده بود!که حتی داداشم اومده بود گوشیمو گذاشته بود کنارم که ساعتش بیدارم کنه من نفهمیده بودم!
کابوس و خوابای عجیب غریبم هنوز دست از سرم برنداشته!
دیدن هر شب مامانم تو خواب که میخواد باهام حرف بزنه ولی نمیشه!یا اینکه حرف هم میزنه و بعدش من یادم نمیمونه!
و بیدار شدن های ۳ ۴ صبح من!تو تاریکی و سکوت محض یهو چشمام عین جغد باز میشه!فرقی نداره کی بخوابم!تو بازه ی ۳ تا ۵ حتما یه بار از خواب میپرم!
دیشب اونقد از خوابم ترسیده بودم که بابامو از خواب بیدار کردم تا چراغو روشن کنه!حتی نمیتونستم نفس بکشم!هر چی اب میخوردم بی فایده بود!
فقط گریه میکردم و به بابام میگفتم میترسم!
به شدت از مامانم میترسم...از دیدنش تو خوابام! بر خلاف بقیه که هر وقت خوابشو میبینن میگن اروم و خوشحاله...من وقتی میبینمش حتی اگه دقایقی هم کنارش اروم و خوشحالم یادم میاد که مرده...که نیست...و همه چی برام پودر میشه..
کاش منم عین بقیهی خانواده خوابشو نمیدیدم....
امروز از مشاورهی دانشگاه زنگ زدن بهم!و ازم خواستن تا بام حرف بزنن! تا مشاوره انلاین بگیرم!
وقتی بهش فکر میکنم....میبینم هنوز حتی انقد هم خوب نیستم که مشاوره برم!حس میکنم الان هر کی هر چی بگه من نمیشنوم!
۱۰ روز دیگه ماه ۴ ام هم تموم میشه...
یه وقتایی این حس رو دارم که انگار زندگی همیشه همین طوری بوده! بدون مامان...
یه وقتایی مثل سرخ کردن کوکوهای دیروز جیغ میزنم که چرا مردی!
میدونی...مدتیه دارم حال بدمو بیشتر و بیشتر میبینم....تلخیمو بیشتر میبینم....دارم به دلم میگم تا خودشو خالی کنه!گریه کنه ... دعوا کنه! بد رفتاری کنه...هر کاری که دلش میخواد بکنه.... راحت باشه فقط...
میگن برای بهتر شدن اوضاع ۶ ماه باید بگذره...چقد منتظر این ۶ ماهم که بگذره...۲۰ام دی ماه! و بعد بهمن.... ۲۰ بهمن که تولدشه
دیروز مثل احمقا فک میکردم کاش الان که جالم بده تموم ادمایی که دوسشون دارم بمیرن!تا یهو همه غصه رو تحمل کنم و تموم شه....فکر اینکه بازم پیش میاد...بازم ادما میمیرن...بازم ادما میرن داره دیوونم میکنه...
کاش به یه سفر دور برم....سفر تنهایی و دور!