پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

امروز روز سوم بود‍! ولی من دومین تمرینمو کردم! دومین تمرین تمرکز ۴ ساعته ک * و * ن

باید ۴ ساعت بشینم و از خودم تافل طور ازمون بگیرم

امروز بهتر شده بود! وقتی نتیجه رو دیدم یه لبخند زدم و خوشحال شدم! نتیجه خفنی نبود ولی داشت بهتر میشد!‌ و این چیزی بود که میخواستم...راستش بعد از اینکه آریا گفت نمره اش چند شده یکم ناراحت شدم! قرار گذاشته بودیم با هم دیگه یه تی پی او یکسان رو از خودمون امتحان بگیریم! و اون خیلی نمرش خوب شد! فکر کنم بهترین عملکردش بود اصن... بخاطر نمره‌ی اون ناراحت نشدما! وقتی نمرشو گفت حس کردم که خب تی پی او اسون تری بوده و نمره من اونقدا معنی پیشرفت نمیده!

بعد یکم دقیق تر که نگاه کردم دیدم چرا میده! شاید شیبش خیلی کم باشه اما هر چی باشه پیشرفته...

اگه همینجوری ادامه بدم به قول اعلایی به بهترین خودم میرسم! و بهترین خودمم ممکنه از متوسطِ (یا عالیِ) دیگران بدتر باشه! ولی مهم اینه که بهترین خودمه!

دیروز و امروز رو به خاک مامان سر زدم! شب ها یه جور دیگس وقتی میرم...یه ارامش عجیبی داره...گاهی وقتا به این فک میکنم که کاش بابامم نبود و تنها میومدم پیش مامانم..میشستم و مثل قدیما براش همه چیو تعریف میکردم!

دو روزه که نیکا رو هم ندیدم...یکم گلو درد داشتم برای همین نرفتم پیشش! خونه‌ی اینجا شبیه سیبری سرده همیشه! چون من خانواده‌ای به شدت سرمایی دارم و تابستون ها خونمون حتی از زمستون ها هم سرد تره بخاطر تنظیمات کولر برادر گرام :)))

امروز زنداییم اومد نشست کنارم وقتی کنار خاک مامان نشسته بودم شروع کرد باهام حرف زدن. گفت چه خبر از کارای رفتنت؟ یکم نشستیم با هم حرف زدیم... تهش یه لبخند زد گفت تو موفق میشی امیدوارم به هر چی که میخوای برسی و بری جایی که دوست داری زندگیتو بسازی... کاش میتونستی دست ما رو هم بگیری

خیلی لبخند شدم :)) این زنداییم با نمک ترین ادم فامیله! چند وقت پیش دیده بودم رفته واسه خودش کتاب زبان خریده داره تلاش میکنه یاد بگیره و با یه لهجه به شدت جالبی حرف میزد :)))  با داییم به شدت فرق داره و اصلا شبیه بقیه زن های فامیل نیست! تا حالا ندیدم مثل بقیه خاله و عمه هام تلفن دست بگیره و روزانه کلی از وقتشو با این و اون حرف بزنه! هیچ وقت تو کار کسی دخالت نمیکنه! موبایل نداره نه خودش نه داییم. کتاب میخونه و عاشق ورزش و پیاده رویه. همه خوردنی ها رو هم ارگانیک و خونگی درست میکنه تا جایی که میشه :))‌ من خیلی این زنداییمو دوست دارم کلا پکیجی از رفتارای جالبو داره :)

 

دیدن هر روزه‌ی رفتن ادم ها یه حس عجیب غریبی بهم میده....این رفتنه انگار از من خیلی دوره در عین حالی که انگار خیلی بهم نزدیکه....یه جوری میشم عکسای فرودگاه امام ادما رو میبینم...رفتنشون...لبخند اشکیشون...بغل کردناشون...چمدوناشونو که پک میکنن! خدافظیا...رفتنا...رفتنا...

از اینکه نمیدونم چی انتظارمو میکشه سال بعد واقعا کلافه و استرسیم! احتمال رخ دادن همه رویداد ها هنوز اندازه همه!‌وهیچ کدوم یه ضریب وزنی نگرفتن!توی دلم به یک اندازه میل به رفتن و میل به موندن دارم! عجیبه نه؟ من همیشه فکر میکردم که خیلی دوست دارم برم ولی الان که همه چیز جدی تره خیلی دوست دارم که باشم پیش خانوادم و شرایطی رو داشته باشم که میخوام! ولی خیلی وقتا خیلی چیزا نمیشه! هم خواسته‌ی دل مطرحه هم شرایط موجود! گاهی وقتا رقم زدن چیزی همه و همش دست ما نیست! الانم معلوم نیست چی میشه...میشه نمیشه...میرم نمیرم... تنها میرم یا با اریا...هیچی معلوم نیست! و این معلوم نبودنه باعث شده این راهه پر از هیجان و اضطراب باشه هر لحظه‌اش...

 

متاسفانه حرف دیگه‌ای واسه گفتن ندارم و الان تمام فکر و ذکرم رو "تافل"، "رفتن" و "نیکا" پر کرده :)) 

امیدوارم بعد تر ها حرفای مفیدتری واسه زدن داشته باشم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۹
پنگوئن

نمیدونم چی میشه که مدتی کم مینویسم! وقتی میدونم نوشتن تنها راهیه که سبک بشم :)
قرار شد ۴ روز تمرین کنم فارغ از نتیجه جلو برم!

دیشبم با نگین حرف زدم! حرفاش واقعا موثر بود میگفت که کاملا طبیعیه این اتفاقا....بعد واکسن ماک دادنمو اینکه الان دارم تی پی او سخت ها رو میزنم و طبیعیه که نمره ها بد شه!

فک کنم به اندازه کافی از دید های مختلف به اون ماک بعد از واکسن نگاه کردم و همه دید هااینجوری بود که حاجی ریدی خب :)))))))

ولی چون من خیلی پرو ام بعدا میام میگم اصن همون باعث شد من تافلمو خوب بدم :))) 

خلاصه

۴ روز دیگه به تهران باز میگردم....وقتایی که میام اینجا دلم واسه زندگی تهرانم پر از فراغ بال و آزادی تنگ میشه و قدرشو بهتر میدونم :))) وقتیم میرم تهران به زندگی کنار خانواده فکر میکنم :)) کلا آدمیزاد هیچ وقت به وضعیت خودش راضی نیست :))
باور کن الان با اون سروش بیات هم حرف بزنی میاد میگه باید تافل ۱۲۰ میشدم! :)) (معلومه حرصم گرفته از اینکه انقد خوبه؟ :)) )

دو شب پیش که با شاهین حرف میزدم بحث این بود که ماها هر چی رو میخوایم یاد بگیریم پاره میشیم تا یاد بگیریم! واقعا درد داره ها! وقتی به پشت سرم نگاه میکنم سر هر چیزی که به دست اوردم کلی پافشاری کردم! اصن همین شد که همه بهم گفتن بابا پشتکارت خیلی خوبه و اینا!

گاهی وقتا یادم میره از چیا گذشتم...چیا رو پشت سر گذاشتم! و به کجا رسیدم! فقط به نقطه الانم نگاه میکنم و یک کلام میگم کمه! در حالی که این انصافانه نیست! ۴ سالپیش کجا بودم واقعا؟ شاید الان خیلی کم باشم! از خیلیا کمتر فیزیک بدونم! زبانم خیلی خوب نباشه! شاید باید جر بدم بازم تا شاید به چیزی برسم! ولی خب که چی؟ مگه همیشه غیر از این بوده؟

مگه من اصن زندگی ادمای دیگه رو دیدم؟ که چقد تلاش میکنن چقد زمین میخورن؟

من همیشه به یه چیز باور داشتم اونم این بوده که هیچ حرکتی بی جواب نمیمونه! اگه تلاش کنی جوابتو میبینی دیر یا زود! فقط نباید خسته شی! و این چیزیه که مدام باید با خودم تکرار کنم

داشتم فکر میکردم همه ادم ها همینن ... یه اهنگی هست که علی عظیمی میخونه با نامجو میگه گاهی به پس گاهی به پیش گاهی هم درجا میزنم......این زندگی هممونه! فقط باید یاد بگیریم روی تمریناتمون استمرار کنیم وقتایی که درجاییم یا وقتایی که به عقب تر برگشتیم...

مثل اون لحظه که برای پریدن از روی جایی یه چند قدم میری عقب میدویی و خیز برمیداری :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۲۴
پنگوئن

میدونی چیزی که این روزا حس میکنم اینه که زیادی دونستن راجب هر چی هم خوب نیست!

اون روز که داشتیم راجب اپلای با بچه ها حرف میزدیم یاسمن برگشت بهم گفت که تو مشکلت اینه که با ادم های زیادی حرف زدی :)

خیلی به حرفش فکر کردم! دیدم واقعا داره راست میگه! عملا من کارایی که دارم میکنم برایند حرفاییه که کلییی ادم بهم گفتن! و از هرکدوم یه نوکی زدم! شاید بد نباشه شاید نتیجه بده ولی داستان اینه که نظر خودم اون وسط گم شده! اینکه واقعا چی میخوام؟

اصن اینکه ادم ها ا هم فرق دارند! شاید یکی دو روزه تافل بده یکی ۱۰۰ روزه! حتی نوع تمرین کردنه هم فرق داره!
من انقد درگیر دیگران شدم که خودمو یادم رفته!

که واقعا چی میخوام... اینکه الان نیکا رو ببینم خوشحال ترم یا نه؟ اینکه بشینم درس بخونم! یا تهران باشم یا دزفول!

از همین تریبون از خودم عذرخواهی میکنم!

و امیدوارم بتونم باقی مانده این مسیر رو به خیر و خوشی سر کنم!نه صرفا با توجه به تجربیات دیگران :)

 

 

پ.ن: تیتر هیچ ربطی به متن نداشت صرفا "دوست داشتم" :))))))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۴۹
پنگوئن

شاید بد نباشه که بنویسم 

این روزا استرس زیادی دارم! حتی دوس ندارم بدونم چندمه و چقد دیگه به ۹ اکتبر لعنتی باقی مونده!

شاید ماک دادن روز بعد از واکسن اصلا ایده خوبی نبود! با اون گیجی و نخوابیدن شب قطعا بدترین عملکردی که میتونستم رو داشتم! و واقعا بدتر از این نمیشد!

همش به خودم میگم مبینا حالت واقعی خودت نبودی! ولی یه صدایی پس ذهنم هست که شایدم یه توهمه و تو همونقد بدی!

به هر حال ادم همیشه نمیتونه تصمیم های خوبی داشته باشه تو زندگیش! منم یه تصمیمی گرفتم که خوب یا بد دارم میگذرونمش!

بالاخره فارغ التخصیل شدم ولی ۰.۰۶ از چیزی که فکر میکردم معدلم کمتر شد! که خب برام به شدت ناراحت کننده بود!

میدونی انقد زمین و زمان با مسئله فارغ التحصیلی من مسخره بازی دراوردن که دیگه هیچ شوقی ندارم! نه شوقی واسه لباس پوشیدن نه جشن گرفتنش نه حتی حسی به اینکه اوکی فاینالی بعد از اون همه مصیبت وارده این ۴ سال لعنتی تموم شد!

دو سه روز پیش توکتم بهم پیام داده بود تو اسکایپ! میتونم بگم پشمام ریخت! اولین رواشناسی که انقد پیگیر حالمه! اون داره واقعا کارشو خوب انجام میده!

چرا باهاش یه جلسه دیگه نمیگیرم؟ نمیدونم! چرا تلاشی در جهت درست کردن اوضاع نمیکنم؟ اینم نمیدونم!

دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم تافل تموم شده!

هر چقد زور میزنم بهتر نمیشه اوضاعم! و اینم اونی که میخوام نمیشه!

دیگه از این پروسه‌ی اپلای کوفتی خستم! من خیلی خسته تر از هرچیم! دیگه نمیتونم ادامه بدم و فقط میخوام این لعنتی تموم شه!

اره ... از شکست خوردن به شدت میترسم! از اینکه نتونم اپلای کنم! از اینکه برینم تو همه چی!

و واقعا دیگه نمیدونم درست ترین کاری که میشه کرد چیه!

هیچ وقت انقد تو زندگیم فشار و مسئولیت رو حس نکرده بودم! هیچ وقت انقد گیج و درمونده نبودم!

حتی اون تایمی که مامان رفت با تموم غم و ناراحتیم بازم خیالم از اینی که الان هست راحت تر بود! یعنی شاید انقد نمیفهمیدم که زندگی چیا داره توش! ولی الان همه چیز از همیشه واقعی تره....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۵۱
پنگوئن

تابستون عجیبیه! حس های عجیبی دارم!

این تاسبتون اتفاقات زیادی افتاد! اولش که با اسباب کشی و سالگرد مامان بود! بعد شروع کلاس زبان اوضاع بهم ریخته‌ی خوزستان اومدنم به تهران درست نشدن کارای فارغ التحصیلیم و گره خوردن دوباره و دوبارش همخونه شدنم با صبا برای ۱۵ ۱۶ روز تا این آخریا یعنی همین دیروز رفتن یکی دیگه از دوستام و به دنیا اومدن نیکا در حالی که کیلومتر ها باهاشون فاصله دارم!

عجیبه هر لحظه به هر چیزی بخوای فکر کنی!واقعا حس عجیب غریبی داره!

این روزا هر کسیو که میشناسم شدیدا تو کارش درگیره!‌ عموم آدم ها حال روحی خوبی ندارن! و اکثرا تنهاعن!

شنیدن خبر ها راجب مهدیس و تارا! یه حسی عجیبی بهم داد! اینکه ته این راهه باید تنها شد تنها رفت!

حتی اگه هر زوری بزنی واسه اینکه کسی کنارت باشه!

این روزا به این فکر میکنم که کدومش زندگیه؟ اینی که داداشم داره مثلا؟ یا اینی که من دنبالشم و شاید بعضی از دوستام دارن؟

بظرت ما سخت نمیگیریم؟ برای هر چیزی بی نهایت خودمونو زجر میدیم!

تلاش میکنیم تو هر زمینه‌ای کامل باشیم! تلاش میکنیم واسه بهترین بودن! واسه زندگی! ولی یادمون میره زندگی همین لحظه هاس اصن! همین لحظه های کلاس اعلایی که از استرس داریم خفه میشیم!

همین شام اخرمون با دوستامون! همین قدم زنای توی تجریش! دیدن نقاشیا!

همین بغل کردنا!

چرا ما همش دنبال نقطه پایانیم؟در حالی که نقطه پایانمون مرگه!و واقعا هم معلوم نیست بعدش چه خبره!

میدونی الان که دارم فکر میکنم من تو هر چیزی از زندگیم که سخت گرفتم و خواستم بهترین نحو پیش بره گند خورده توش! عوضش هر جا که تلاشمو کردم و با ایزی گوینگی تمام باهاش مقابله کردم بهترین نتیجه رو گرفتم!

مثلا همین داستان فارغ التحصیلی! من میخواستم ته تیر همه چی تموم بشه! الان نیمه شهریور رو هم رد کردیم و هنوز نتونستم فارغ شم! بس که سنگ افتاد تو کارم!

حتی موقع نقاشی کشیدن یا امتحانام! هر جا که سخت گرفتم سخت تر شده!

میخوام رها کنم...میخوام سخت نگیرم...میخوام به خوشحالیم فکر کنم! به اینکه اوکی اگه واقعا فک میکنی الان رفتن بیرون خوشحال ترت میکنه برو بیرون! برو قدم بزن و خیابونا رو متر کن! وقتی حالت بهتر باشه بهتر میتونی تلاش کنی!

نزار بیافتی تو یه لوپ افسردگی مسخره!

نزار تو هر چیزی اونقدر غرق شی که اون چیز بشه صاحب تو! و کنترل تو رو دستش بگیره! میخواد اینستا باشه یا سیگار یا حتی درس!

تا حالا شده باعث لبخند کسی بشی؟

اون لحظه ها خیلی زندگی قشنگه! پس بیا بیشتر بخندیم ها؟ بیشتر لبخند بزنیم و ایزی گوینگ تر باشیم :)

 

شاید دلتنگ تر از همیشه باشم واسه مامان! یا بقیه خانوادم! شاید تنهایی الانم خیلی هم لذت بخش نباشه

برام! ولی میدونی گاهی زندگی هم اینجوریه! اینکه من بیام و بشینم بگم من سخت ترین شرایطو از سر گذروندم و اینو مدام تکرار کنم هیچیو درست نکردم!

نه اومدن ادم ها دست توعه نه رفتنشون! 

یه مسیر طولانی به دارازای عمرمون رو داریم میریم....تو این راه با بعضیا هم مسیریم...این هم مسیریمون هم برای یه تایمیه! ممکنه اخرش باشه اولش باشه یا از اخر تا اولش....ادما دور میشن نزدیک میشن...ولی تو باید یادت باشه که واینستی! راهتو ادامه بدی...حالا هر چقد تنهایی یا نیستی!

بیا سیاهی ها رو پخش نکنیم که رنگای دیگه هم توش قاطی شه!

بیا به همه جا رن سبز بپاشیم ...رنگ زندگی :) رنگ خنده و شادی :)

 

هم مسیر دستمو بگیر مثل همون قدم زدنای توی ابتدایی با صمیمی ترین دوستمون! یادت میاد وقتی دست کسیو میگرفتیم حس میکردیم دیگه الان همه چیز سر جاشه! دیگه اوکیه همه چیز! 

بیا کارت امتیاز جمع کنیم برا خودمون تا بهمون جایزه بدن!

بیا تاب بازی کنیم!

من از خوراکیام بهت بدم تو منو خونتون دعوت کنی تا با اسباب بازیات بازی کنم!

ما هنوزم همون ادماییم! با همین چیزا هم خوشحال میشیم! کافیه یه جور دیگه بهش نیگا کنیم

 

هم مسیر دستمو بگیر خلاصه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۰۳
پنگوئن

۱۰ روزی هست که صبا پیشمه!

روزها زیاد همو نمیبینیم ولی خب شب‌ها هست! این برای حال من یک موهبته واقعا!

البته کارش درست شده! میگفت شاید تا اخر این هفته بره! و دوباره سگ تنهایی این خونه رو خفه میکنه:))

قبول داری وقتی یه خونه بزرگ تره انگار تنهایی توش بزرگتره؟!

برای همینه که من همیشه خونه های کوچولو دوست دارم!

چون با توجه به سرنوشتم من همیشه یه گوشه‌ای تنهام! هر چقدم که ادم‌های خوب و ضمیمی داشته باشم ولی تنهایی همیشه سبک زندگیمهکه حتی انتخابش با من هم نبوده!

 

بعد از داستانی که شانت سرم دراورد خدا رو شکر که تنها نبودم! و بچه ها پیشم بودن! ولی بازم فکرمو خیلی درگیر کرد! و این حس رو بهم داد که اصن رفتن این راه درسته یا نه!؟

این نمرس که نشون میده تو چقد یه چیزیو بلدی یا دوست داری؟ یا ذوقت به شنیدنش؟نمیدونم جواب اینو... هیچ وقت هم نفهمیدم!

اون روز گریه کردم به در و دیوار کوبیدم تو ذهنم تا یه روزنه پیدا کنم واسه امید داشتن دوباره!

جنگ بی نهایتم با خودم برای تسلیم نشدن!

فرداش جوابای کنکور اومد!!!!

من واسه این کنکوره نخونده بودم! حتی تو کنکور خواب بودم! رتبه ام شده بود ۳۴۴! تا قبل از اینکه رتبه بقیه رو بشنوم خوشحال بودم میگفتم نیگا نخونده بودما اگه میخوندم میتونستم کلی بهتر بشم!ولی بعد دیدم بابا من پایین ترین رتبه بین بچه ها شدم!‌و حتی اریا هم که باز نخونده بود کلی از من بهتر شده بود!

دوباره رفتم تو فکر! نکنه من بدرد این رشته نمیخورم؟

این سوالیه که هر روز دارم از خودم میپرسم! هر روز!

و اصلا نمیفهمم دیگه چی درسته چی غلطه!

دوباره افتادم رو دور برنامه نوشتن! ولی چه فایده! دلم به کار کردن نیست!‌دلم به درس خوندن نیست!

میدونم که تنها راه درست واسم الان اینه! ولی میدونی چیه؟ دل و دماغی نمونده برام!

 به چی دل خوش کنم اخه؟

به رفتن؟ رفتنی که اضن معلوم نیست هنوزم که چقد برام خوبه یا بد! یا اصن میشه یا نمیشه!

کاش انگیزه گرفتن مثل مضرف یه قرص بود! صب به صب یه دونه مینداختی بالا و به کارهات میرسیدی! کارهایی که میدونی درستن!

 

اولش نمیخواستم با شانت حرف بزنم! ولی الان که ایمیل زدم بهش تا تایید کنه میخوام برم حرف بزنم! و ببینم منطقی که پشت این کارش داشته چی بوده!‌نه برای نمره! برای اینکه بفهمم چی دقیقا فکر کرده راجب من؟! و چرا اینکارو کرده اصلا؟

 

گاهی وقتا هیچی اونی نمیشه که باید بشه! گاهی وقتا انقد همه چیز گره میخوره که با خودت فکر میکنی بابا مگه کجای راه لعنتیو اشتبا رفتم؟؟ چه کار غیر اخلاقی کردم؟ چه کار غیر انسانی کردم؟

 

من از اون روزا گذشتم که وقتی اینجوری میشه زندگیم بریم یه پک سیگار بخرم یا خودمو با کارایی که میدونم درست نیستن خفه کنم! ولی راستش الان نمیدونم دقیقا وقتی این حالتی میشم باید چیکار کنم؟؟ خودمو بغل کنم؟

فکر میکنم باد دستشو بگیرم ببرمش یه جای دوووور!

 

راستش هنوزم فکر میکنم ادمیزاد هر چی بخواد رو انجام میده! ۱۰۰۰ بار زمین میخوره ولی بالاخره انجامش میده!شاید این روزا زیادی زمین خوردم! شاید از یه چیزایی مطمئن بودم! که این مطمئن بودنه که ادمو نابود میکنه!

ولی بنظرم کاملا درست شدنیه! میدونی چی میگم؟ فقط باید راهشو پیدا کنم! یه راهی که مثل هیچ کدوم از اون قبلیا نیست! چون مبینا این مدت خیلی عوض شده!

 

اممم بزار یه چیزی رو اعتراف کنم! من همیشه تو لحظات حساس زندگیم یه ادمی به پستم خورده که راهمو عوض کرده! مثلا بعد از سال اول و اون حال بدم مهدی به پستم خورد! ادمی که بهم یاد داد میشه با ورزش کردن حال رو عوض کرد! یکم بعدش که داشتم درگیر روزمرگی میشدم میلاد به پستم خورد که کلی چیز جدید داشت! و باعث شد کلی از کارایی که دوست داشتم بکنمو تیک بزنم!روزای خیلی استرسیم سحر کنارم بود که یاد میگرفتم بیخیال بودن رو ازش!روزای سردرگمیم سنجی بود با لخند مهربونش و حامی بودن عجیبش!

ولی بعدش چنان روز های تلخی تو زندگیم اومد که هیچ کدوم از کارایی که یاد گرفته بودم بهم دیگه کمک نکرد!

بازم ادما کنارم بودن ارشیا اریا ارش شاهین این اواخر نگین فاطمه صبا ولی میدونی یه وقتایی هست انگار خودت باید پیداش کنی!

همون داستان از اینه بپرس نام نجات دهنده‌ات را :))

 

خلاصه که فکر کنم طبیعی باشه که طول بکشه تا خوب بشم...ولی بالاخره راهشو پیدا میکنم

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۱۴
پنگوئن

واقعا افسردگی رو نمیشههمینجوری تشخیص داد!

افسردگی صرفا ناراخت بودن نیست!

من تو این یک سال حال‌های عجیبی رو گذروندم! روزهای زیادی رو درگیر سوگم بودم! و الان پس لرزه‌هاش هنوزم هست!

من میخندم...کارهامو میکنم...بین ادم ها هستم..ولی خدا میدونه که واسه هر کدوم از کارایی که میکنم چقدر تلاش پشتشه که یه تکونی به خودم بدم! 

چیزی که این روزا حس میکنم خمودگی و میل زیاد به هیچ کاری نکردنه! و حساسیت بالا!

اینطوریه که واقعا اگه به خودم سخت نگیرم ممکنه تمام روز رو یه گوشه بشینم و به دیوار زل بزنم!

دیروز یه صفجه‌ای به پستم خورد...چیزی که همیشه شنیده بودمشو انگار تازه دیدم!

داشتش میگفت که ورزش و تحرک باعث پایین اومدن سطح کورتیزول میشه!

و من که خودم میدونم چقد کورتیزولم بالاس! به خودم قول دادم هر روز هر چقدم شده یه تکون ریز به خودم بدم!

انقد حالم بد و یه جوریه که دیشب بابام زنگ زد و من کارهامو داشتم براش توضیح میدادم و گریم گرفت! گفتم بابا واقعا نمیتونم دیگه!

یه لحظه هایی هست که فرو میپاشم!

این روزا تمام تلاشمو میکنم که تنها نباشم! چون این بدترین اتفاقه واسم!

صبا دیشب میگفت دو هفته سعی کن یه سری کارا رو که میدونی واست خوبه تکرار کنی!تمام تلاشتو بکن و بعدش اوکی میشه!

انقد دلم واسه اون مبینای قوی‌ای که بودم تنگ شده!

احتمالا اگه از شر این دره زندگیم خلاص شم خیلی قوی تر از هر وقت دیگه ای بشم...

ولی اگه بشم :))

 

هیچ وقت انقد تو جنگ نبودم :) با خودم...با سرنوشتم...با احساساتم...با زندگیم :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۰۲
پنگوئن

نکته‌ای که راجب ارتباط و حرفای عمیق و سازنده هست اینه که ادمایی که داری باهاشون یه جمعی رو تشکیل میدی باید سعی کنی که تکراری نباشن!

اینجوری حرفایی که میشنوی حوزه‌ی وسیع تری داره! پس .... بیشتر رشد میکنی :)

 

امروز بعد از سال ها حس کردم بهشتی همون بهشتیه! اونم چرا؟

بعد از دیتا گیری رفتیم ناهار خوردیم! بعد اومدیم تو سایت و نشستیم مشغول کارای خودمون شدیم!

این وسط وقتی داشتم از خستگی وا میرفتم پویان با پیشنهاد چایی ظاهر شد!

یکم بعد یهو بحث راجب طالبان و ترسمون شد...بعد حرفای عجیب و عجیب تر...تا رسیدیم به شخصیت هامون!

چیزای عجیبی که از مهدیه و مرضیه یاد گرفتم!

 

میدونی واقعا یاد گرفتن مرز نداره! و حتی فرقی نداره کی جلوته! فقط کافیه یه ادمی باشه با اطلاعاتی در یک زمینه‌ای :) 

و این حرفاست که بهشتی رو بهشت میکنه بنظرم :)

 

جایی که به من یاد داد بزرگتر فکر کنم! یاد داد میشه با آدم های مختلف ارتباط گرفت و خوشحال بود! میشه بهم دیگه کمک کرد! کنار هم خندید و زندگی رو جلو برد!

 

به راهرو ها که نگاه میکنم غمم میگیره!‌یه روزایی اینجا زندگی جاری بود! و تو ساعت ۶ ۷ عصر بود که خانواده‌های نزدیک میموندن دیگه :)))))) بعد مجلس قاطی میشد :))

عمیقا دلم برای اون روزها پر میکشه!

روزهایی که شاید تکرار دوباره‌اشون رو دیگه نبینم :)

 

خلاصه فقط اومدم بگم به خودمون ظلم نکنیم ! بیاین با ادمهای بیشتر و بیشتری حرف بزنیم... به خودمون این فرصت رو بدیم که زندگی رو با یه عینک دیگه هم ببینیم! به خودمون دید ۳۶۰ درجه بدیم :)

 

همین :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۰
پنگوئن

من وقتی که تابستون میشه حتی دیگه نمیتونم به یاد بیارم زمستونی هم وجود داشته

و وقتی عکسامو میبینم با خودم میگم یعنی هوا به این گرمی ممکنه انقد سرد بشه که همچین لباسایی رو بپوشم دوباره؟؟

 

این یه چیز سادس! که فکر میکنم همه پذیرفتن که فصل ها میان و میرن! یه روز برفه یه روز افتاب و این اصلا چیز موندنی نیست!

ولی من...

سخته برام پذیرفتن اینکه قرار نیست چیزی برای همیشه بمونه :) چه خوب باشه چه بد

 

همین میشه که برای کوچیکترین چبز های خوشحال کننده ذوق زیادی دارم و برای کوچیکترین چیزهای ناراحت کننده غم زیاد :)

 

دیروز یه حرف ساده ای که هزاران بار از ادم های مختلف شنیده بودم رو دوباره شنیدم!ولی با یه بیان دیگه! اینکه به من‌ گفته بشه هایپر اکتیو حرف جدیدی نیست فقط نوع کلمه اش فرق دازه! شدتش بیشتره! برا همین باعث میشه من به فکر راه حل باشم! راه حل واسه اینکه ازش بهترین استفاده رو بکنم :)

داشت میگفت که باید ورزش کنی تا انرژیت تخلیه بشه ... و من همین یک حرف ساده رو بار ها تو مغزم تکرار کردم!

دیشبم مثل تمام این یه هفته که گذشت عکس و فیلم دخترایی که میدوییدن رو دیدم و هیکل زیباشونو البته :)))

 

صب بازم خواب موندم و نتونستم ۷ پاشم! ۸ پاشدم ولی دیدم هوا خوبه و میشه رفت بیرون...بدون اینکه چیزی بخورم لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون!

هیچ مقصدی نداشتم و فقط هر جا کنجکاو بودم میرفتم تا ببینم چیه! یه پارک دیگه اطراف خونه پیدا کردم و یه راه خیلی نزدیک به بلوار دریا...میوه فروشی دیدم و یه نون فانتزی که خیلی وقت بود دنبالش بودم :)))

 

توی پارکه داشتم با کنجکاوی اینور اونورشو نیگا میکردم که یه دختره رو دیدم! اولش گفتم شاید یه پسره که موهاش بلنده ولی بعد دیدم نه کاملا یه دختره! با تاپ ورزشی و شلوارک مشکی!لاک سفید و موهای دم اسبی بسته شده! داشت لابه لای پسر ها بسکتبال بازی میکرد :) و یه اهنگ خیلی گنگ انگلیسی هم در حال پخش بود!

میتونم بگم که پشمام ریخته بود کاملا :))) یکم که دقت کردم دیدم یه دختر نیست! چند تا دختر و چند تا پسرن

و هی لبخندم بزرگ و بزرگ تر میشد! دوست داشتم برم یک یکشونو بغل کنم بگم بابا دمتون گرم :) چقد خوبه اینجوری هستین باور کنین که به من کلی انرژی دادین!

 

رفتم جلو تر و فک میکردم چقد چیزای ساده ای واسم عجیبه و چقد چیزای ساده ای منو خوشحال میکنه!

 

با یه حرکت ساده هم یکم از انرژیم تخلیه شد هم کنجکاویمو کردم و جاهای مختلف پیدا کردم :)) این برام کافی بود!

 

هر چیزی برای عادت شدن باید تکرار شه! امیدوارم بشه که تکرارش کرد :)

 

به امید پاییز :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۸
پنگوئن

نمیدونم همه آدم ها مثل منن یا نه...

وقتی یه ادمی رو از یک مدتی به بعد تو زندگیم نمیبینم حالا یا دیگه با هم ارتباطی نداریم یا طرف میمیره و اینا یه حسی دارم به خاطراتم انگار اون ها واسه زندگی قبلیم بودن!

مثلا یه حسی دارم به خاطراتم با مامانم حس میکنم اونقدددر دوره این خاطره ها که اصلا تو این زندگیم نیست!

یا شایدم نمیدونم بعد از رفتن هر آدمی من یه زندگی جدید رو شروع میکنم و مبینا قبلی رو میزارم کنار! نمیدونم!

در باب همین رفتن ها

چند روز پیش یه جا نشسته بودم و اینا منتظر بودم! یهو خیلی اتفاقی یاده سحر افتادم! یه لبخند زدم و باز هم همون حس رو داشتم! حسی شبیه به این که این ادمم یه ادم از زندگی قبلیم بوده! بعد داشتم به خود اون موقعم فکر میکردم! اون موقع ها فکر میکردم من اگه این دوستامو از دست بدم با هیچکی دیگه دوست نمیشم! یا اصن نمیشه و اینا! ولی الانو ببین؟ شایدم اونموقع دروغ نگفتم! اون مبینا دیگه با کسی دوست نشد :) این مبیناس که داره دوست پیدا میکنه :))

 ولش کن کلی چرت و پرت میبافم به هم :)

 

در کل زندگی عجیبیه و مغز چیز عجیب تری! گاهی وقتا واقعا نمیتونم بین تصوراتم و واقعیت خط بکشم و از هم جداشون کنم! گاهی وقتا گم میکنم واقعیت کدومه!حتی خاطراتی با ادم ها میسازم تو ذهنم که اصلا وجود نداشته همچین چیزی! جالبه حتی دلممم واسه اون خاطرات تنگ میشه! خیلی واقعی هم اونا رو تعریف میکنم هم واسه خودم هم واسه دیگران!

این منو میترسونه! اینکه مرزش کجاس؟ اصلا واقعیت مهمه؟

 

چند شب پیش بود کلی با اریا راجب این موضوعات حرف زدیم! اگه اشتباه نکنم بحث حول این بود که ادم به یه نقطه ای میرسه که حس میکنه خودشو نمیشناسه! داشتم فکر میکردم ماها کی هستیم واقعا؟ جز اون چیزی که خودمون واسه دیگران تعریف میکنم؟یا میخوایم که اونجوری دیده بشیم؟ 

اینطوری بگم که... ما یه سری ذهنیات راجب خودمون داریم...بعد اون چیزای انتزاعی رفتار ما رو کنترل میکنن! و ما اونجوری به دیگران نشون داده میشیم که تصورش میکنیم! یا بعضیا هم مثل من که علنا بیانش میکنن!

بار ها شده یه حرفی رو کردم تو دهن اینو اون! میدونی چی میگم؟

یعنی یه تعریفی داشتم یا یه ذهنیتی حالا راجب خودم یا راجب یه اتفاقی و اونقد اینو واسه دیگران با اب و تاب تعریف کردم که دیرگان عملنا حرف منو پذیرفتن نه واقعیت رو!

شایدم من دارم به واقعیت اینجوری نگاه میکنم :)))))))))

ینی دوست دارم از خودم یه موجودی بسازم که نفوذ کلام داره و کنترل گره! در حالی که اینجوری نیست :))

 

اها یه داستان دیگه ای هم هست! آدم ها عموما دوست دارند که کنترل کننده باشن! و همه داستان هایی که تو ذهنشون میسازن ، چه مثبت هاش که اره همه من رو دوست دارن و من فرد محبوبیم و میتونم کنترل کنم، چه منفی هاش که هیچ کس من رو دوست نداره و من برای کسی اهمیتی ندارم و حرفم هیچ ارزشی نداره، هر دوش از این نیازه عجیب ادمیزاد میزنه بیرون!

و وقتی میخوای با ادم ها ارتباط موثرتری داشته باشی باید ببینی جز کدوم دسته ان! و به طبع اون باهاشون رفتار کنی! تا بازی بیافته دست تو!

 

همه این اراجیفی که دارم میچینم کنار هم ساخته‌ی ذهنمه! چیزی که شاید اصلا واقعی نباشه!

ولی میدونی .... با توجه به این که من واقعیت ها و تصوراتمو با هم قاطی میکنم واسم فرقی نداره کدومش واقعیه کدومش نیست! مهم اینه که حسی که میخوام رو واسم ارضا میکنه!

برای مثال اون دیدم به نبودن مامانم باعث میشه کمتر ناراحت و افسرده باشم! و سعی کنم راحت تر کنار بیام!

یا حتی این حسی که فکر میکنم نفوذ کلام دارم و دید اینجوریم هم باعث میشه که حس بهتری نسبت به خودم داشته باشم :)

 

پس بنظرم به ذهنیات و تصورمون راجب خودمون بیشتر اهمیت بدیم! چون این همون چیزیه که ما رو تعریف میکنه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۴
پنگوئن