پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

راستش من دیگه بریده ام!

صبح پا میشی به امید شروع کردن یه روز خوب! تازه اگه کابوس ندیده باشی! یا خوابی با محتوای دوستان از دست رفته نداشته باشی!

ولی جای یه روز خوب یهو همه چیز سرت اوار میشه!

اوضاع مملکت که از همیشه قاراش میش تره!

میشنوی ادما دارن پرپر میشن! دونه دونه!‌کوچیک بزرگ!

میبینی کلی ادم مریضن...عزیزاتو میبینی که برای نفس کشیدن دارن تقلا میکنن!

 

از صبح هر چقد تلاش کردم تمرکزمو جمع کنم بتونم زبان بخونم نشد!نشد که نشد!به هر ظرف نگاه میکنم بن بسته! با هر کی حرف میزنم حالش بده!‌کلی گرفتاری داره!

 

من خسته شدم!‌دوست دارم داد بزنم! بگم که دیگه نمیتونم! دیگه بیشتر از این نمیتونم رنج و ناراحتی رو تحمل کنم...

حس میکنم تنها راهم اینه که تمام تلاشمو واسه اپلای بکنم! ولی وقتی میخوام یکم تلاش کنم حس میکنم خودخواه ترین موجود جهانم که تو این وضع و حال ادمها به فکر خودمم! به فکر حال بهتر خودمم!

 

ولی خب چیکار کنم؟

چیکار میتونم بکنم؟

 

هر روز به سارا پیامم اینه: چیکار کنم من؟ من چیکار کنم اخه!

 

بدجوری هوای مامانمو دارم تو این روزا... کاش بود...

این روزا نمیشه به هیچکسی تکیه کرد! به زور باید روی پاهای خودن وایسی... اگه به کسی تکیه کنی خودت و اونو با هم میندازی

نمیدونم اگه مامانم بود اونم همینجوری میشد یا بازم مثل همیشه مقاوم میموند!

ولی فکر میکنم حداقل دلم اروم تر میبود؟ شایدم نمیبود نمیدونم...

 

یه روزایی تنها دغدغم این بود که کسی که دوسش دارم دوسم داشته باشه! الان انقد شرایط و اوضاع بده که وقتی یکم تو بغلش هم خوشحال میشمو لبخند میزنم حس عذاب وجدان دارم!

دو روز پیش بیرون بودیم وقتی برگشتم خونه دیدم بابام اینا حوصلشون سر رفته هم باز من عذاب وجدان داشتم!

 

نمیتونم اینو بپذیزم که نمیتونم واسه ادم ها کاری بکنم...

 

من دلم روزای خوب میخواد...

اهای فلک که گردنت از هممون دراز تره....به ما که خسته ایم بگو

خونه‌ی بهار کدوم وره؟

 

انقد خستم که حتی دوست ندارم با کسی حرف بزنم....خیر سرم میخواستم این هفته با فاطمه قرار بزارم...

 

کن یو هاگ می؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۵۲
پنگوئن

مینویسم تا یادم بمونه!

من بچه‌ی خوزستانم! جنوب غرب ایران! 

بچه‌ی دزفول! شمال خوزستان!

 

من ۱۸ سال شبانه روزمو اینجا گذروندم! و بعد هم که رفتم تهران خوزستان از من نرفت :) مثل تک تک ادمای دیگه ای که میشناسم! که هر جای دنیا هم هستن خوزستان ازشون نرفته هیچ وقت!

 

من راجب این ۴۰ سال اخیر حرف میزنم که شنیدم و دیدم و حداقل پدرم دیده!

اولش که با ۸ سال جنگ شروع شد! جنگی که الانا میگن میتونست زودتر از این ها تموم بشه و نشده! جنگی که خالمو نابود کرد! یه بچه‌اش مرد یه بچه ‌اش اسیر شد و یه بچه‌ی دیگه‌اش به خاطر همه اتفاقات اون زمان منگل شد!

هزار تا ادم دیگه که عزیزهاشونو دسته دسته از دست میدادن! گور های دست جمعی! قبرستونی که گله به گله اش مرده های اون ۸ ساله! فشاری که رو ادما بوده! بچه هایی که اون زمان تو این خاک به دنیا اومدن و الان چقد عضبی و داغونن! بمبایی که اوار میشده رو سرشون!

 

الان ۳۰ و خورده ای سال داره از جنگ میگذره! خرمشهر ابادان حتی جاهایی از اهواز هنوووووز که هنوزه اوارس! هنوز خرابی هاشو درست نکردن! تو کشوری که تو ۶ ماه یه برج چند طبقه علم میکنن! امکاناتش هست! ادماش هستن! ولی کسی نخواسته! نخواسته که اینجا درست بشه!

 

بعد از چنگ باید از بی امکاناتیش بگم! از اینکه ادم ها واسه هر دوا و درمونی حتی تا امروز تو این قرن و زمونه با این همه پیشرفت مجبورن برن شهرای دیگه اصفهان شیراز تهران تا درمون بشن! اگرم کسی وضع مالیش خوب نباشه یا بیماریش وخیم باشه محکومه به مردن!

 

همیشه هر ادمی رو تو این استان دیدم برای زندگی بهتر یه خونه داشته یه شهر دیگه! تا تلاش و تقلا میکرده که داشته باشه! ولی عموم ادماش وقتی میرفتن بازم برمیگشتن! چون اینجا رو وطن خودشون میدونن خاک خودشون! هیچ وقع اینجا رو عمیقا و واقعا ترک نکردن!

 

تو اهنگای زیادی از قبلا هست که از کارون و ابادان و جنوب و بندر میخونن! که چقد صفا هست! بابام میگه قبل تر ها خرمشهر شبیه بهشت بوده! بهش میگفتن عروس شهر های خوزستان!

 

کلی طبیعت بکر! کلی تمدن! کلی اثار باستانی تو همین دزفول و شوش و شوشتر و...! که همشون یا به خاطر ما ادما خراب شدن یا بخاطر مدیریت نادرست!

 

از وقتی که یادم یماد اینجا یه مشکلاتی داشته! سالای راهنمایی تا دبیرستانم اینجا هوا هم نداشت! هوایی که بشه نفس کشید! کلی ادم از جمله مامان خودم مشکل ریه پیدا کردن! انقد اوضاع داغون بود که قشنگ یادمه نمیتونستی دو متر جلو تر از خودتو ببینی! خاک بود خااااک! تو این گرمای فوق العاده‌ی اینجا ما چندین سال پیش ماسک میزدیم! اهواز و شهر های دیگه ی نفتی هم..بخاطر پتروشیمی و شرکت نفتای زیادش همیشه هوای کثیفی داشته و داره!

 

شد سالای اخر دبیرستانم! خشک سالی! قطعی های زیاد زیاد برق! زمزمه ی اینکه اب نیست! زمزمه اینکه اب رو دارن لوله کشی میکنن ببرن قم و اصفهان! مردم تحمع میکردن حرف میزدن با اینو اون! که با بابا تو که دستت میرسد کاری بکن!مشکلات سدی که دارن این روزا راجبش حرف میزنن ماله چند سال پیشه!

 

بعدش سیل اومد! زد کلی چیزو خراب کرد! هر چی با تلاش و کوشش ذره ذره هم ساخته شده بود باز خراب شد!

 

من حرف از امکانات تفریحی و سرگرمی نمیزنم!

من از حداقل امکاناتی حرف میزنم که نیازه برای زنده بودن! برای زندگی کردن!

خوزستان هوا نداره! آب نداره! برق نداره! نت نداره! امکانات پزشکی نداره! 

به سبب همه‌ی اینا ارامش نداره!

 

من اصلا ادم سیاسی نیستم! همیشه دور وایسادم و از غم و اندوه پاره شدم که چرا هیچ وقت نمیتونم هیچ کاری بکنم!

ولی الان غم دارم! غم دارم چون من بچه‌ی این خاکم! میدونم گوله به گوله‌ی این خاک چقد ارزش داره! میشه باهاش چه ها کرد و نمیکنن!

به خدا میشه هم استفاده کرد از منابع هم مردم رو خوشحال کرد! میشه سود دو طرفه برد! میشه دو سر برد باشه!

 

این گاومیشایی که مسخره شدن و عکس هاش هست....خیلی ارزش داره خیلی!سرمایه یه ادم میتونه باشه! عین اون بنز و بی ام و های بقیه! عین شرکت و فلانا! واقعا انقد ساده نیست دیدن حتی یه گاومیش مرده!

 

من فک میکردم از اینجا برم ارامشو پیدا میکنم! چون اون وقت هوا دارم آب دارم برق دارم نت دارم امکانات پزشکی دارم! ولی ... نه اقا نه! من هر جای این کره خاکی هم باشم تا وقتی که بدونم اینجا هیچ کدوم از این حداقل امکانات رو نداره دلم اروم نمیگیره!

من مامانمو از دست دادم چون دستگاه اکسژن نبود....چون بیمارستان خصوصی اینجا نیست! چون یه بیمارستانه واسه ان هزار ادم....

چطوری میتونم اروم شم...وقتی کلی از ادمایی که دوسشون دارم هنوز تو این خاکن؟

 

 

من میدونم....حنما جاهای دیگه هم هستن که مثل مان...یا شاید از ما هم بدترن....

من فقط تجربه خودمو نوشتم...و غمم رو!

 

 

تنهای تنهای تنهایی مظلوم مظلوم مظلومی
بی یار بی یار بی یاری خوزستان خوزستان خوزستان

بی دردا خوابیدن خوابیدن نامردا خوابیدن خوابیدن
اما تو بیداره بیداری خوزستان خوزستان خوزستان

ای مردم ای مردم ای مردم بارون کو بارون کو بارون کو
ای بارون ای بارون ای بارون کارون کو کارون کو کارون کو

از خاکت از نفتت از خون ات شب دستش رنگینه رنگینه
ای قاضی ای قاضی ای قاضی شب جرمش سنگینه سنگینه

 

بمب بارون بمب بارون بمب بارون طیاره طیاره طیاره
نارنجک نارنجک نارنجک خمپاره خمپاره خمپاره

این ظلمه وقتی که زالوها تو جیب این مردم میلولن
وقتی که خیلی از این مردم بی پوله بی پوله بی پولن

ای قاضی مردم چی میگن آبادی آبادی آبادی
ای قاضی این مردم چی میخوان آزادی آزادی آزادی

جان آرا جان آرا جان آرا خوزستان تنهای تنها شد
خوزستان از اشکه این مردم دریا شد دریا شد دریا شد

ای قاضی مردم چی میگن آبادی آبادی آبادی
ای قاضی این مردم چی میخوان آزادی آزادی آزادی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۲۵
پنگوئن

خوبه که اینجا هست :)

برای بار سوم دارم قطعی این تر نت رو تو این ۴ اخیر تجربه میکنم :)

جالبه هر نقطه ایران هم این اتفاق می‌افته من هستم تا تجربش کنم :)))

روز اول وسط دیدن ویدیوهای زبانم بودم که یهو نت قطع شد! قبلش دیده یودم اهواز نتش قطع شده ولی بابام گفت که نه الکیه و اینا!

و یهو قبل از این‌که فرصت هر گونه فکری داشته باشیم این بلا سر خودمون هم اومد! :)

خیلی عصبی بودم! تو این روزگار نداشتن نت مثل نداشتن اب یا برق مهمه! اصلا نمیشه ساده از‌ کنارش رد شد...

همه کارام خوابید!و هیچی نتونستم انجام...

 

من یه عادت خیلی بد دارم! که تازه فهمیدمش

وقتی به هر دلیلی کاری ک میخوام رو نتونم انجام بدم اونقد استرسی و عصبی میشم که هیچ کار دیگه ای هم نمیتونم بکنم!

 

خلاصه که اون روز رو زدم بیرون! و انقد هوا گرم بود که آب شدم رسما!

و وقتی برگشتم خونه داشتم همه زمین و زمانو با هم فوش میدادم :)

 

امروز ولی هر جوری شده خودمو به ددلاینا رسوندم! هر جوری شده تکلیفام رو فرستادم! وقتی دکمه ارسالو زدم...یه نگا به نگین کردم گفتم ای دید مای بست!

من واقعا دیگه نمیتونستم بیشتر از این کاری بکنم!

هر چه در توان داشتم گذاشتم وسط...

و از این بابت خوشحالم و راضی...

 

رفتنم خونه‌ی نگین اینا ۵ ۶ سال پیشو یادم اورد...اون وقتا که همش یا نگین خونه ما بود یا من خونه اونا بودم! 

و چقد خوش میگذشت :)

 

خلاصه که اگه بخوام از این روزام بنویسم باید بگم سخت درگیر زبانم :)

به شدت دلم واسه تهران و ادم ها تنگ شده!

ولی هیچ چیزی مثل قبل اینجا خفه کننده نیست... و من خیلی بیشتر از قبل خودمم... مبینا ام :) و این بودن تو خانواده رو برام راحت تر میکنه :)

 

به امید فردای روشن تر :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۰
پنگوئن

از سخت ترین کار های این روزا واسم برقراری ارتباطه!

حس میکنم دیگه حرف های ادم ها و دلایلشونو نمیفهمم...اون ها هم ماله منو!

حی میکنم پشت هیچ ارتباطی هیچ حس همدلی وجود نداره!

و انگار همه یه مشت مجبوریم که بهم وصل شده باشیم!

من تا حالا اینجوری نبودم که نوتیف پیامی رو ببینم و بازش نکنم! این روزا نوتیفو میبینم باز نمیکنم یا اگرم باز کردم جواب نمیدم...تا هر وقت حسش اومد!

 

من خیلی دنبال خیلیا بودم وقتی حالشون بد بود...وقتی خسته بودن...وقتی گم شده بودن...وقتی تنها بودن... خیلی تلاش کردم کنار ادما باشم!

ولی الان... الان که خودم نابودم تقریبا کسی اینورا پیداش نیست!

نه که حرف نمیزنن!چرا بایا...خیلیا حرف میزنن!ولی هیچ کس حواسش نیست :) هیچ کس متوجه نیست! و خب انتظاری هم ندارم

اون بیرون هوا خیلی بده! هوا پسه :)

هیچ کی حالش خوب نیست

همه‌ پر از دغدغه ان

همه پر از مشغله و کارن

همه درد دارن

 

منم یکی لای بقیه‌ی آدم ها گم :)

 

امروز از اون روزا بود که قلبم خالی بود!خالی خالی! انگار حتی نمیتپید :) 

از این روزا بدم میاد...

 

خسته ام... از هر سوشال مدیا و هر فاکینگ خبر بدی که میشنوم...

امیدمو از دست ندادم و فکر میکنم برای اینکه از دستش ندم باید خودمو تو یه غار بیخبری دفن کنم فقط :))

 

نمیدونم:)

به سراغ من اگر می‌آیید با خبر خوب بیاید...یا با حال خوب...

این روزا توان حال بد و مشغله و اینا رو ندارم :) ببخشید :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۰ ، ۰۱:۴۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ تیر ۰۰ ، ۰۰:۲۱
پنگوئن

امروز رفته بودم خرید یه سری وسیله که نیاز داشتم

واقعا عجیب بود برام! قیمت ها رو که میشنیدم داشتم شاخ در میارودم!

امروز با هر کی که حرف زدم یه مشکلی داشت!

مامان نازی بیمارستان بود

بابای نگین عمل کرده بود

شایان ویزاش نیومده بود و همه زندگیش رو هوا بود

مهرزاد خسته رنجور و بی انگیزه بود!

ناراحت شدم...

تو بوتیک نشسته بودم رو صندلی و به دختر عمم میگفتم ادمیزاد چیه؟

میگفت یه نفس کش :)

 

نشستم فکر کردم چرا انقد همه‌چیز بد و ناراحت کنند شده؟

کی انقد رنجور و خسته شدیم؟

 

یه نفس کشیدم...یه نگاه به دور و برم کردم! گفتم لطفا برو مبینا!لطفا هر کاری که لازمه بکن! و برو! و بساز! و زندگی کن...

خودتو نجات بده دختر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۰ ، ۰۰:۲۸
پنگوئن

خب سلام :)

اومدم از چیزایی که داره میگذره بنویسم

اقا ما کارشناسی رو تموم کردیم...ولی هنوز کارشناسی ما رو تموم نکرده!!! لامصبا نمره هامو تایید نمیکنن شرش کنده شه!

حس میکنم انقد به استادای مختلف پیچ شدم واسه کارای مختلف هر جایی که اسم مبینا بشنون جیغ میزنن دیگه!

امروز دیگه استاده خودش پیام داد که دنبال کارتم! :))) ولی چه فایده هیچی درست نشد!

 

ولی خب ان چیزایی بزرگ تموم شد! امتحانا تموم شد! اسباب کشی تموم شد! سالگرد تموم شد!

و من تموم نشدم :)

 

اگه بخوام از این روزا بگم...اینجوریم که زور میزنمممم تا یکم یه کار مفید بکنم! 

معمولا دوست دارم با ادما حرف بزنم و فیلم ببینم بیرون برم ورزش کنم یا حتی کارای خونه! اما حوصله ندارم از کارای اپلای پیش ببرم!

 

احتمالا دو دلیل داره!

اولی پنیک های قبل از شروع! که همه تجربه‌اشو دارن وقتی خارج از گود واستادی نمیتونی تکون بخوری از ترس!

چقد واقعا طول میکشه تا توی سراشیبی مسیر بیافتی؟

دومی هم خستگی! حق دارم دیگه نه؟ این ترم ۲۰ واحد درس داشتم ۲۳ واحد امتحان دادم! هندل کردن خونه و سفر های مدام بین دزفول و تهران! به یه تایمی برای لش کردن نیاز داشتم دیگه نه؟

 

نکته اینه که راستش من نمیتونم استراحت کنم! ینی هر وقت میگم اوکی مبینا امروزو هیچ کاری نکن! فقط بخواب اصن! هر کاری دوست داری بکن! بازم همش به کارهاییم فک میکنم که باید در اینده انجام بدم!

یه جورایی انگار اروم و قرار رو ازم میگیره!

و اره....دارم حسش میکنم! تمام فشار و استرسش رو حس میکنم! و قدم هام داره میلرزه!

نمیتونم برو جلو .... چقد دلم میخواست الان یکی دستمو میگرفت منو ده قدم میبرد جلو! اونوق چشمامو باز میکردم و میدیدم توی مسیریم که دیگه وقتی برای فکر کرد نیست و تنها باید تمام تلاشمو بکنم!

ولی ...

مسیر اپلای انگار تنهاترین جاییه که من دیدم!

هرچقدر با هر کسی برنامه بریزی ... تهش خودتی و خودت! خودت و یه دنیا کار که باید یه تنه پای همش واستی!

 

هرشب به شدن و نشدنش فکر میکنم

هرشب به تنهایی قبل و بعدش فکر میکنم....به خانوادم بدون من...به سختی ادامه دادنش...به بزرگی این تصمیم که هیچ راه دیگه ای ندارم واسه انتخابش...

 

دوست دارم یه نفری که این راهو رفته بشینه رو به روم بهم بگه که انقد نترسم! بگه بقیه هم میترسن و من تنها نیستم!

بگه ترسش می‌ارزه به بعدش!

 

 

میدونی تو یه تایمیم که فقط دارم به اینده فکر میکنم! و کمتر تو زمان حالم! برای همین نمیتونم کارایی که باید رو جلو ببرم!

نه تنهایی رو حس میکنم نه گذر زمان رو! فقط نشستم و غرق فکراییم که گاهی نمیدونم چین :)

 

اختمالا تو چند روز اینده همه چیز بهتر و بهتر میشه....فقط باید یه سری چیزا مثل همیشه اتفاق بیافته...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۹
پنگوئن

یه جایی خونده بودم بدترین رفتن ها رفتن ای همراه با سکوته!

 

یک لحظه‌س فرقش...تا قبلش دنیا نرماله و همه چیز هست! و بعد از یک لحظه یتیمی میاد و خفت گلوت رو میچسبه!

یتیم!واژه‌ای خیلی دوری بنظر میرسید برام قبل تر ها! اما الان یتیم بوی سختی میده!بوی درد!

و شجاعت تحمل کردن دردهایی که تحمل ناپذیرن!

 

از ۲۰ تیر پارسال به گفته‌ی خیلیا زندگیم شبیه یه فیلم جلوی چشمم پلی شد!

تو خیلی از سکانساش نقس اصلی من بودم اما انگار خیلی چیزهای اساسی رو نمیتونستم حس کنم! یا عواطف و احساساتم قاطی شده بود!
بروز دادن درد یا حتی خوشحالی از دردناک ترین کار ها شده برام! چون اصن نمیدونم که باید چیکار کنم!

بدنمم عین یه سیستم خیلی هوشمند ارور های خودشو میده

 

این یک سال رو به عجیب ترین حالت ممکن گذروندم!

وقتی بعد از اون سیاهی ها چشم وا کردم و شروع کردم به کار های معمول کردن حس یه زندگی جدید داشتم!

یعنی اون سیاهی های اون چند روز انقد سخت و بزرگ بود که فکر میکردم واقعا نمیشه دووم اورد!

انقد تکرار یاد و خاطراتش بدون حضور خودش اذیتم میکرد که نفسم رو به خس خس مینداخت!

واقعا فکر میکردم تمومه....

بزرگترین چیزی که ازش میترسیدم....تاریک ترین قسمت زندگیم....مرگ یه عزیز...برام به طرز وحشتناکی اتفاق افتاد....بدون هیچ حرفی...بدون خدافظی....تو سکوت کامل...

 

این یک سال...هر بار که چشم هامو وا کردم...بزرگ ترین دغدغه ام این بود که ممکنه هر چیزی آخرین باری باشه که تجربه اش میکنم!

آخرین آغوش..آخرین دیدن...آخرین حرف ها....آخرین نفس ها...

تو تموم این یک سال یاد اون هایی که واسم عزیزند هر لحظه و هر جایی همراهم بود!تو خواب و بیداری...

فهمیدم زنده بودن ادم ها اونقدر فرقی با مردنشون نداره....بعضی ادم ها هر وقت هم که بمیرن بازم یادشون هست....شاید بیشتر از وقتی که زنده بودن!

چیزی که من و همه‌ی ادم های دیگه رو اذیت میکنه اینه که بعد از تجربه‌ی اون نقطه‌ی نبودن....دیگه نمیشه خاظره‌ی جدیدی ساخت...یه بار دیگه مزه‌ی آغوش اون ادم رو تجربه کرد! یک بار دیگه لبخند سر شار از افتخارش رو دید....یک بار دید خندوندنش!

چیزی که ادم هایی مثل من و تو رو میرنجونه تنها حسرته....حسرت اینکه شاید میشد دقایق بیشتری رو از خندیدنش پر میکردیم و نکردیم....شاید میتونستیم بیشتر همراهش باشیم و نبودیم....یا شاید ما تمام تلاشمونو کردیم ولی هنوز هم بیشتر میخوایم که اون ادم کنارمون باشه!

حسرت اینکه تو مهم ترین اتفاقات از الان به بعد زندگیت دیگه اون ادم نیست!

اینکه با دست گل بیاد تو جشن فارغ التحصیلیت!

برای عروس شدنت...برای مادر شدنت اشک خوشحالی بریزه!

اینکه برای تک تک موفقیت هات خوشحالی کنه....

 

اون ادم نیست....ولی یادش هست...تو سکوت..عین رفتنش...

یادش همه اون کار ها رو میکنه....الانم با دست گل منتظره تا تو اغوش بکشدت :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۰ ، ۲۱:۳۷
پنگوئن

دیروز خیلی به این قضیه فکر کردم!

به اینکه آدم ها از هم مستقل هستند یا نه؟

واقعیت اینه که ما موجوداتی هستیم که حالمون افکارمون و کارهامون برایندی از اطرافیانمونه!

 

میدونی میتونی یه ادمی رو خیلی دوسش داشته باشی ولی برای موفقیتش و خوشبختیش رهاش کنی!

بعضی وقتا زندگی ایجاب میکنه! ایجاب میکنه که کنار اون کسی که دوسش داری نباشی!

 

من فکر میکنم ما به شدت موجودات تنهایی هستیم! نه برای اینکه با کسی ارتباطی نداریم! نه! برای اینکه نمیتونیم اون نیاز شدیدمون به پیوند خوردن با یه ادم دیگه رو ارضا کنیم!

من فکر میکنم همممه‌ی ادم ها دوست دارن همیشه یکی پیششون باشه! با هم درس بخونن کار کنن خرید برن خوش بگذرونن ناراحت باشن یا هر چی!

ولی این موضوع حس میکنم نمیتونه به واقعیت برسه!

چون این با هم بودنه مستلزم اینه که یه شیشه برداری و جفتتونو بکنی توش :) بهت محدودیت میده!
حالا یکی با اون محدودیته خوشحاله یکی دیگه نیست!

اگه هر دو خوشحال باشن که یه چیزی شبیه ازدواج میشه قاعدتا!

اگه یکی خوشحال باشه یکی نباشه شبیه این رابطه های یه طرفه‌ای میشه که خیلی اذیت کننده‌ان!

اگه هر دو خوشحال نباشن اونوق دیگه وضع فرق داره! هر دو نفر هی فاصله میگیرن! بعد یه میلی هم هست که نمیشه ازش گذشت! میل به با هم بودن! بعد میدونی چی میشه؟ شبیه یه کش میشه! هی نزدیکی و دوری داره!

 

من یه حالت عجیب دارم....هر وقت ادم هایی رو خیلی زیاد دوست داشته باشم دور میشم...

حس میکنم دوست داشتن به نزدیک موندن نیست! دور میشم چون دوست ندارم این قله‌ی دوست داشتنه خراب شه!دور میشم چون اون وقت اون ادم و ارامش و موفقیتش برام از اون شیشه و حس باهم بودن هم مهم تره!

ولی تو هر قدم دور شدن تن و بدنمه که میلرزه :)

 

گاهی وقتا بهش فکر میکنم! که چقد دیگران ساده روابطشونو دارن! چقد سخت نمیگیرن!

چقد من به تمام جزییاتش فکر میکنم! از رابطم با سرایدار خونه گرفته تا پدرم تا دوس پسرم!

 

شاید سخت نگرفتن ساده ترین راهه! شایدم درست ترین راه!

 

 

اینم از حافظ :)

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد

فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن

در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب

که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۱:۵۸
پنگوئن

خوبه که اینحا وجود داره :)

از صبح که بیدار شدم پکرم!دلیلش؟ نمیدونم واقعا!

ممکنه از حرفایی باشه که شنیدم! ممکنه از نزدیک شدن به سالگرد و پنجشنبه بودن امروز باشه! ممکنه از حس تنهایی بیاد! نمیدونم

 

دیروز رفتم خونه خالم اینا! بعد از دو ماه داشتم فامیل میدیدم! فامیل با دوز پایین :)) ینی این خالم از بقیه بهتره!

اولش که سارا اومد دنبالم! تو راه داشتم فکر میکردم جالبه واقعا! فکر میکردم اولین نفری باشم که ماشین داشته باشم و بتونم خودم اینور اونور برم! اما اخرین نفرم نیستم انگار :))

بعد رسیدیم خونه خالم اینا! خالم شروع کرد حرف زدن! از بقیه گفت! از اینکه خواب مامانمو دیدن که نگران مبیناس! نگران رفتن مبیناس! و گریه میکنه!

و من واقعا نمیدونم آیا باید دیگران انقد تو زندگی من همیشه دخالت کنن؟

به خالم گفتم بار بعد بهشون بگو بیان مستقیم به خودم بگن تا جوابشونو بدم تا دیگه واسه من خواب نبینن!

الان خانوادم میتونن مخالفت کنن! منم توضیح بدم! ولی درنهایت هیچ کسی نمیتونه واسه موندن یا رفتن من تصمیم بگیره!

و باز حرف شوهر!

انقد از این موضوع خسته و عصبیم که هر بار حرفش میشه به این فکر میکنم واقعا یه نفرو پیدا کنم سوری باهاش ازدواج کنم و برم! بلکه راحتم بزارن!

حرفای خاله خستم کرد...عصبیم کرد!
بعدشم با فاطمه قرار تماس داشتم! زنگ زدیم و بی وقفه شروع کردم حرف زدن!

نیاز دارم...به حرف زدن! به اینکه بگم چقد از این ادما خستم! و چقد حس خوبی ندارم!

ازش پرسیدم بنظرت روانی شدم؟ گفت نه من فقط دارم یه ادمیو میبینم که فشار خیلی زیادی روشه! و حق داره!

بعد از تماس با فاطمه رفتم شام!

یکم به خواستگار سارا خندیدم! بعدشم دوباره همون حرفا شروع شد!
تفاوت اعتقادات! تفاوت دیدگاه! تفاوت نظر! شوهر و مشکلات موجود!

سعی کردم با منطقی ترین حالتم حرف بزنم! تهشم خالم گفت که حق دارم! ولی کاش میشد یه کار دیگه کرد!

برای رهایی فکرم از این جرفا و این حس عذاب وجدانی که شبیه اب به خوردم میدن همه گفتم میرم بخوابم!

ولی خوابم نبرد! همش داشتم غلت میزدم!
یهو سارا گفت بیداری؟

گفتم اره

و شروع کرد! از خواستگارش گفتن و نظر پرسیدن از من! چی باید میگفتم؟ میگفتم من اصن نمیفهمم چی میگی؟

میگفتم چرا منتظری یه شاهزاده بیاد که همه چی داشته باشه؟ پس سهم خودت تو ساختن این زندگی چیه؟

هیچی نگفتم! هیچی! گفتم به من چه! اگه یه عده هستن که به جای ساختن نون اماده میخوان و یه عده‌ای هستن که بجای اینکه ساختن رو با همراهشون تجربه کنن دوست دارن براش پر قو اماده کنن ، من چیکارم واقعا؟؟

با بدترین حالت ممکن خوابیدم :)

صبح هم از ۸ بیدار شدم! منتظر بودم تا بقیه بیدار شن که پاشم بیام خونه! یهو همشون بیدار شدن فهمیدن کلاسشونو یادشون رفته :) منم بین همین داستانا از خونه زدم بیرون برگشتم خونه!

 

اول رفتم سراغ درست کردن کارتام! 

میدون کاج شلووووغ! همه تو صف دلار بودن! دیگه حالم از اسم دلار هم بهم میخوره!

برگشتم خونه! نتونستم درس بخونم!فیلم دیدم! ناهار درست کردم! بعدشم تلاش کردم یه ویدیو از کلاس رو دیدم! که خوابم برد!

 

احساس کرختی و خستگی دارم!

از اینکه قراره برگردم دزفول به شدت عصبی و ناراحتم! حس میکنم قراره همه چیزا دوباره برگرده!

باید بریم دوباره اسباب کشی!

دوباره دیدن شهری که ازش متنفرم!

از همه بدتر سالگرد!و دیدن ادم ها!

علل خصوص مامان بزرگم!

 

چرا هر کی زنگ میزنه حالمو میپرسه میگه ایشالله زودتر امتحانات تموم شه برگردی؟ به شماها چه واقعا؟؟ واقعا به شماها چه که من میخوام کجا زندگی کنم؟! چطوری زندگی کنم؟

 

پوووف

دوست نداشتم اینا رو اینجا بنویسم! دلم میخواست با کسی درد و دل کنم! ولی اون کسایی که خواستم الان باشون حرف بزنم نبودن!این اتفاق داره به دفعات و با ادم های مختلف برام تکرار میشه!

و این ناراحتم کرده!

حس میکنم ادم غیر قابل تحملی شدم دیگه!

میدونی حس میکنم ادما ازم پر شدن! باید رها کنمشون یکم!

دقیقا حس سال اخر دبیرستان! اونجا هم حس میکردم از همه پرم! و همه از من پرن! حس میکردم جام هیچ جایی و تو هیچ جمعی نیست! مثل الان!

 

حس میکنم همه رو اذیت میکنم! تو هر جمعی که باشم!

مثلا همش اویزون این و اونم که باهاشون حرف بزنم!

یا مثلا سه شنبه تو کوهسار همش میگفتم بریم گرممه! و حس میکردم دارم بقیه رو ازار میدم! یا اخرشب که بچه ها مجبور شدن پیاده از پرواز تا خونه من بیان!

یا اینکه به اریا گفتم بیا کوانتوم اینفرمیشن کمکم کن!

یا...

نمیدونم

شاید باید ادم های بیشتری داشته باشم!

شاید نباید انقد به این رابطه ها عمق داد!

 

دلم میخواد داد بزنم خلاصه :) و برم جایی که هیچ کس نباشه!

نه خانواده...نه فامیل....و نه حتی دوستام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۷
پنگوئن