پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

امروز از اون روزا بود :)

نه از اون بداش... از اون جالباش!

از‌اون روزا که باز توش غرقم :)

همین که چشمو وا کردم‌دوش گرفتم اماده شدم و رفتم تجریش پیش علیرضا!

هدف مث همیشه راه رفتن مث سگ بود :)))

رفتیم اول پارک قیطریه

غذا خوردیم و کلی حرف زدیم!

گاهی وقتا وسط حرفایی که خودمم میزنم پشمام میریزه!

انگار که راه رفتن سیفون مغزه :)))

خلاصه که دوباره راه افتادیم :)

هدف این بود که از تجریش شریعتی رو بریم پایین!

و پشمام از این همه زیبایی بهار :)

یه بازی کردیم توی‌ راه با علیرضا! رنگ میگفتم و هر کدوم میگفتیم که چه حسی به رنگه داریم! میخوام‌جوابای خودمو بنویسم:

سفید: پاکی

ابی:‌ارامش

سبز:‌زندگی

قرمز:هیجان شور

بنفش: دوست داشتن (چرا؟ : چون ترکیب دو رنگ قرمز و ابیه)

سیاه:غم

خاکستری:ادم ها

.

.

.

خلاصه که وسط راه بودیم که ارش‌ جان هم از زنجان رسید!

واقعا یه وقتا پشمام میریزه ازش!چطور یه ادمی میتونه انقد با مرام و معرفت باشه؟ که‌از زنجان برسه و خسته و کوفته باشه!ولی پاشه بیاد دوستاشو ببینه!

بعد تا سید خندان پیاده رفتیم

و در نهایت تو سید خندان اریا بهمون اضافه شد :)))

 

نفهمیدم چی شد!ولی تصمیم گرفتیم بریم کافه!و از اونجایی ک همیشه به سمت هفت تیر روانه میشدیم اینبار‌ مقاومت کردیم و اومدیم سعادت اباد!

و بعد از کافه هم دوباره پیاده اومدیم و خونه‌ی ما لش کردیم!

وسط لش کردن بودم ک یهو بابام زنگ زد و فهمیدم که داداشم دوباره پاش‌شکسته!ینی تازه ۱۳ روز از باز کردن پاش میگذشت!و دوباره رفت تو گج!

 

وقتی بچه ها از خونه رفتن حس کردم همه حس خونه رو بردن یا خودشون :)

 

با اینکه خیلی طالب تنهایی بودم ولی اینبار تنهایی یکم اذیت کنندس برام انگار!فک کنم چون تایم زیادیه که تو این حال نبودم :)

نمیدونم

 

خلاصه‌ که سیزده هم بدر شد

نحسیشم که گرفت :))

شبشم با بابام ویدیو کال کردم تا تولد امروزشو تبریک بگم :)

 

 

اومدم بنویسم‌که من تک تکشونو دوست دارم! تک تک این ادمایی که باعث میشن غرق شم تو روزم :)

ادمایی که‌میدونم هر‌کدومشون واسه اینکه بیان و برسن تو تجریش چقد سخت میگذره بهشون!مثلا علیرضا از شیراز پاشده بود اومده بود تهران!و امروز روز اخریه که تهرانه! اما دیروز اومد تا جمع رو بسازه!

ارش هم همونطور که گفتم از زنجان کوبید اومد تا ما رو ببینه!

اریا هم درسته مسیر کمی اومد و دیر هم اومد ولی من میدونم که داره چه روزایی رو میگذرونه، کلا هر بار اومدنش و بودنش خوشحال کنندس برام :))‌دیروزم که سیزده به در بود و جمعه و خب اومدنش واقعا بنظرم احتمال کمی داشت :)ولی اومد :))

 

همین مهمه :) ینی میخوام بگم ارزش یه جمعی اینجوری بالا میره!که چقدر واسش تلاش‌میشه! حالا مبخواد اون جمع یه جمع دو نفره باشه یا یه جمع ۱۰ نفره!

این تلاشی که واسه حال هم میکنیمه که قشنگه :) اینکه میخوایم یکی حرف بزنه :) میخوایم ببینیم مشکلش چیه تا حلش کنیم!اینکه ناراحتی یک نفر ناراحتی ما هم هست!اینکه برای ساعتی هم که شده دیگه‌ منی وجود نداره و همش ما میشه :)

 

ارش میگفت: دوست نعمولی واسه من خیلی با ارزشه خیلی بالاست :)

و من میفهمم حرفشو :)

 

 

 

این گوشه موشه ها هم بگم که عاشق وقتاییم که جمع دونفره من و اریا میره تو یه جمع بزرگتر جا میگیره!هم اصالت خودشو حفظ میکنه هم خودشو با‌جمع بزرگتر وفق میده :))) 

این ترکیب کوچیک من‌وتو برام شیرینه خیلی شیرین :) و مهم نیست چقدر دور یا نزدیک باشی!همش شیرین و خوشگله :)) بنفشه بنفشششش :))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۴۳
پنگوئن

{...من واسه‌ی اینکه اونی بشم که میخوام به هیچ کسی نیازی ندارم...}

 

این جمله بالا رو باید روزی چند هزار بار به خودم بگم!

بالاخره باید تصمیم گرفته میشد!

 

یادمه اون سالی که میخواستم کنکور بدمم همین وضع بودم! همش اویزون بابام میشدم که میزاری برم اگه تهران قبول بشم یا نه!

تا اون شب که عمو (بابای نگین) برگشت یه واقعیت رو محکم کوبید تو صورتم! گفت خیلی بعیده که یه جا قبول بشین تو و نگین ! ولی اگه قبول بشینم بعیده دیگه مثل الان باشین با هم!

اون شب رسیدم خونه فک کنم اس ام اس بدی برای بابای نگین نوشتم!تو عالم بچگیم:)

ولی همون شب به خودم گفتم مبینا! خودتی و خودت! خبری از نگین و همخونه‌ای نیست!(خونه‌ی تخم شربتی اسم خونمون بود:) )

اگه میخوای بری پاشو برو!

 

امشب هم مثل چند سال پیش شد!

امشب هم تصمیم گرفته شد!

مبینا میره!میره ....

مامانمو ندیدم موثع رفتنش!شاید بقیه رو هم نبینم!و شاید این نقطه‌ی خوب قضیه‌س!چون مامانم هنوز برای من تو اوجه! تو اوج توانایی و قدرتش :)

من زیبای نحیفی که نتونه نفس بکشه رو ندیدم! نمیخوامم هیچ کدوم دیگه رو تو این حال ببینم!

جدای از اون...

تا یه جایی همه اینا هست...بالاخره از یه جایی زندگیامون جدا میشه! بالاخره از یه جایی به بعد باید از دور دید....از دور دوست داشت...از دور ذوق کرد!

 

باید برم چون مدیونم به همه تلاشای خودم و مامانم و تمام ادمایی که پشت سرم جا میزارم!

 

دیگه انگیزه‌ای نمیخوام...

دیگه از تنها بودن نمیترسم!

دیگه نمیخوام از کسی که بهم قول موندن بده!قول با هم انجام دادن!

 

دیگه نمیخوام با کسی کاری انجام بدم!

به قول اریا من راه خودمو میرم کسی خواست و هم مسیر شد که شده نشد هم که نشده :))

 

باید با همش کنار اومد....

 

 

شاهین بهم گفت من جز قوی‌ترین ادماییم که میشناسه! میخوام قوی بودن رو بهش نشون بدم.....هم به اون هم به خودم :)

 

حالا واسم ن ر ی د ن اونجا الزاما!

یا اینکه فرش قرمز هم پهن کرده باشن!

 

صرفا من تازه با خودم کنار اومدم :) همین!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۲۱
پنگوئن

دارم یه کتاب میخونم به اسم خرده عادت ها یا همون عادت های اتمی

که فکر کنم خیلیا خوندنش

 

یه قانون ساده داره که من خیلی وقتا دورش زدم

میگه برای اینکه یه کاری رو ببری تو عادت های خودکارت یه قانون ساده باید داشته باشی: نذاری انجام ندادنه دو بار تکرار شه!!!

 

ینی یه بار ممکنه به هر دلیلی پیش بیاد که تو یه کاری رو نکنی!!ولی نزار دو بار بشه... هر‌جوری که شده دوباره به دور بازی برگرد :))

 

عادت های کوچیکی رو سعی کردم درست کنم تو این تعطیلات

باشد که مورد عنایت قرار گیرد :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۹
پنگوئن

اومدم از چیزی بگم که فکر میکنم همه تجربش کردن!

یه روزی از خواب پا میشی انگار از اون روزاست که از دنده چپ بیدار شدی!

ممکنه تصمیم بگیری گوشیتو برداریو تو شبکه های اجتماعی بچرخی و لش کنی!

یا اینکه تصمیم بگیری کفشاتو بپوشی و بری بیرون قدم بزنی!

اینا دو تا پایان متفاوت برات توی شب درست میکنن!

امروز از اون روزایی بود که از دنده چپ بیدار شده بودمو حوصله نداشنم!

طبق معمول همیشه وقتی حوصله ندارم و کسلم غذامو خراب کردم!

با احسان نشستیم به جمع کردن یه سری از وسایل خونه!

از اون طرف با مریم و حدیث از چند روز پیش قرار گذاشته بودیم که عصر بریم بیرون!

انقدی حالم گرفته بود ک دوست داشتم کنسلش کنم

گوشیمم خاموش کرده بودم انداخته بودم یه گوشه از بیحوصلگی!

ولی بعد گفتم بزار برم!یه هوایی بخورم...

 

خلاصه‌که گوشیمو روشن کردم اماده شدم و زدم بیرون!

طولانی ترین مسیری که میتونستیم تو این شهر کوچولو بریم رو رفتیم!تا به یه کافه رسیدیم!که ویوش رودخونه بود!همون رود لعنتی که تمام بچگیم وقتی حالم میگرفت میرقتم میشستم روی یه سنگ کنار اون رود! پامو مینداختم تو ابی که زلال و سرد بود و غمم رو با اون اب جاری شریک میشدم و میرفت :)

 

امروز از اون بالا نشستم و بهش نگاه کردم

و کلی با بچه ها حرف زدیم!

دیدم چقد این‌کوچیک کوچیک تصمیم ها راه هامونو عوض کرده!!! چقد عوض شدیم باز!

بعد هم دوباره با مریم پیاده برگشتیم اون مسیر رو!

و بازم کلی حرف و کلی فکر!

وقتی نزدیکای خونه بودم تلگرام رو باز کردم و دیدم شاهین گفته که الان وقت داره که همو ببینیم

رسیده نرسیده لپتاپو اتیش کردم که ببینمش!بعد از یه سال :)

نمیتونم بگم چقد دیدنش خوشحال کنندس!

نمیتونم بگم چقد این بشر به من انرژی میده با هررر بار بودنش!

بعد از ویدیوکالم با شاهین رفتم تو پناهگاهم :)))حموم!

بعدم کلی چت و حرف زدن با اریا که خودش حال خوب کن ترین کارهاست :)

 

 

اره! یه روزی که با بدی تمام واسم شروع شد با یه شیرینی خوب داره تموم میشه :))

 

برعکسشم صادقه!فقط کافیه تصمیم بگیری که کدومو انتخاب کنی :)

 

 

پ.ن:جهت ترویج حال خوب بیشتر برقصیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۴۴
پنگوئن

من کی انقده لال گشتم؟ :))

 

دیروز هیچکسی نبود :) یعنی آدم هایی که نرمالی باهاشون صحبت میکنم! من هم مشکل خاصی نداشتم به کار ها و زندگیم رسیدم!

بعد عصر داداشم گفت میای بریم قدم بزنیم؟منم دیدم زیاد تو خونه نشستم گفتم باشه!

رفتیم و بعد از کلی سکوت برگشتم گفتم بنظرم من خیلی بیخودی صادقم!

یعنی اگه کسی ازم چیزی بپرسه با خالصانه ترین حالتم جواب میدم! حتی اگه به ضرر من یا طرف مقابلم باشه!

اونم میگفت اره که خوب نیست! و به یه موضوع دیگه اشاره کرد ! اینکه هر چیزی رو نباید به هر کسی گفت!

 

بعد شب شد منم داشتم با اریا حرف میزدم! گفتم داداشم اینو میگفت! بعد اونم میگفت اره منم نظرم همینه!اصلا چرا باید کسی ازت چیزی بپرسه؟

من هی فکر میکردم هی نیگا میکردم به صفحه نورانی گشیم وسط شب :) میگفتم من نمیتونم!

بعد از اینکه اریا خوابید من نتونستم بخوابم!و بازم بیدار بودم! و فکر میکردم که واقعا من چقد عوض شدم!

من دیگه اون مبینایی نیستم که همش دوست داشتم با ادم ها حرف بزنم!

 

و همه چیز دقیقا بعد از سحر اتفاق افتاد!

وقتی رابطم باهاش کم شد دیگه هیچ کسی رو بجاش نذاشتم تا براش همه چیز رو فارغ از قضاوتی که میکنه به سبک خودم تعریف کنم!

 

یعنی اون اولای دانشگاه که هیچ دوستی نداشتم!بعد از امیر همه چیز رو برای زهرا خیراندیش میگفتم تا اینکه اون ترم برگشت کرمان و نبود!و بعد از اون سحر کسی بود که من همه چیز رو باهاش درمیون میذاشتم!

وقتی سحر کم رنگ شد ارشیا ادمی بود که باهاش درد و دل میکردم و باز هم داستان هامو میگفتم!

ولی از یه جایی به بعد نبود!

دیگه نمیشد هر حرفی رو با ارشیا زد مثل سحر!

 

و بعد کم رنگ شدن ارشیا!

و بعد مبینا :)

 

الان با کس خاصی حرف خاصی نمیزنم!حتی نیازشم حس نمیکنم!اینکه همیشه چیز ها رو تعریف کنم!

الانم حرف میزنما! ولی خب خیل یخلاصه طور دیگه با اون تفضیل نیست!

مدت هاس  روابطم و کار هام رو خیلی برای کسی باز نمیکنم!

راه خودمو میرم!

و نظر خودمو میگم!و عمل میکنم!

این مهمترین پارتشه!

که تا جایی که میتونم کاری که میخوام رو میکنم :)

 

اره من بیدار موندم بعد از اریا و به این فکر کردم که چقد من عوض شدم!

انقدی عوض شدم که هر چیزی رو تو اینستا پست نمیکنم برخلاف قبل که هر جایی میرفتم رو عکسش رو میزاشتم! اینقدی عوض شدم که بعد از یک هفته نصب توییتر فقط یه توییت گذاشتم!اونم خیلی معمولی :)

 

الان روزهام اینطوریه!

تا همین حدودای ۶ ۷ بعداز ظهر درگیر کارای خونه و  زندگیم مثل اسباب کشی و غذا پختن و اینجور کارا!

بعد از اون تایم مبیناس :)که کتاب بخونه فیلم ببینه یا درس بخونه :)

 

یه حس صلحی با زندگیم دارم!خوبه! هر چی که هست اوکیه!تو مسیریم که میخوام!و داریم میریم جلو :) خوبه !

 

ولی کلا میتونم از این تغییراتم یه کتاب بنویسم :)))) یعنی حس میکنم هیچ کی انقد تو دو سه سال تغییر نکرده که من کردم :))

 

همینو از بزرگ شدن میخواستم مگه نه؟ همین تغییرات! همین کارای پشم ریزونی که میکنم برای خودم تا خودمو شگفت زده کنم :))

 

خلاصه یه تشکر برای مبینا در اغاز سال و قرن جدید :) 

برای این ۲۲ سال تلاش مستمر و بزرگ شدن و قد کشیدنش

حاجی دمتم گرم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۲
پنگوئن

در واپسین روزهای این سال بلوا مینویسم...

 

نه خوشحالم...نه ناراحت! و نه بوی عید میاد!فقط ژستشه راستش :)

برای ما که حتی ژستش هم نیست :)))

 

هر سال راجب سالی که میگذشت مینوشتم...راجب دوستام...از خاطراتم...

ولی امسال...دهن وا کنم غر و گلایه و ناراحتیه فکر کنم!

 

این سالی که من اسمشو گذاشتم بلوا...روزای اولش که کرونا داشت...

بعد رفتم تهران...بچه ها رو دیدم... و اولین جرقه‌ی حرفام با اریا :)) 

بعد واسه امتحانا رفتم تهران...

و بعد مامانم مرد...

و بعد دیگه همش مامانم مرده بود!

وحشتناک ترین روز ها رو گذروندم.... بی‌پناه ترین حالتمو...

دعوام با بابام...

دعوام با محسن...

دعوام با ارشیا

دعوام با اریا

کم‌ شدن سحر

درسا که سخت میشد

کارای خونه که فرسودم میکرد

داستان عموم

حرفای مامان‌بزرگم

اسباب کشی

اشتباهاتم...

بالا پایین ها...

یه روز خوب بودن یه روز با مخ خوردن زمین...

 

 

راستش همش ناله‌اس این سال لعنتی :)

ولی عجیبه!منم عین بقیه دووم اوردم!من زنده موندم!وسط این همه بلوا!

حتما کار مهمی در پیشه که بخاطرش تو این همه اشوب دووم اوردم...

 

یه شعری نوشته بودم اون بار سال بد! توصیف امسال همونه همون :)

 

نمیدونم تموم شده این بلوا یا نه!نمیدونم الان باید حسن ختام بدمو از تک تک ادمایی که کنارم بودن تشکر کنم یا نه؟

نمیدونم خلاصه...

سعی کردم این اخریا با ادم ها مهربون تر باشم...بهشون توجه کنم...سعی کردم یادم بمونه که یهو میریم...عین مامان یه جمعه عصر تابستونی بعد از سه بار‌ کما رفتن و خارج شدن دیگه خسته میشیم...میگیم این شما اینم دنیا :) ما که رفتیم!

 

چند روزه دارم به این فکر میکنم که‌مامانم هیچ حرف ناتمومی نداشت بزنه؟

چرا لجظه های اخر حرفی از من نزد؟

چرا روزای اخر که‌من‌همش زنگ میزدم یکبار نگف تلفنو بدین صداشو بشنوم!؟

چرا انگار خیالش از من راحت بود؟یا شایدم بیخیالم بود؟

شایدم دوستم نداشت :)

نمیدونم

 

امروز بعد از دو ماه رفتم سر خاکش...هیچ فرقی نیست بین اون سنگ و سنگای دیگه...باور ندارم که مامان من میتونه اون سنگ باشه و باید با اون حرف بزنم!

مامان من احسانه....باباس...محسنه...ناهیده...نی‌نیه....مامان بغل هر کدوم از ایناس...مامان من اون سنگ سیاه بی قواره نیست :)

 

تو این اخراش هم نمیتونم دلگیر و غرغرو نباشم...

 

من خستم...خیلی زیاد :)

 

 

ببخشید که انرژی‌ای برای سال جدید نمیدم...

 

امیدوارم تو این سال جدیدی که میاد انقد توانایی هام زیاد تر بشن که بازم بتونم سر پای خودم بمونم...قوی تر...محکم تر...درست تر...

 

 

این تهشم بگم ممنون...که کنارمین...که تحملم میکنین...که باهام خوش میگذرونین...که باهام خاطره میسازین....که توجه میکنین....که هستین....که نیستین...که دوستم دارین....یا حتی ندارین :))

از همه چی ممنون...

 

مبینا..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۵
پنگوئن

بهش که فکر میکنم ناراحت میشم که چرا برات گریه نکردم مامان...

چرا نفهمیدم نیستی!برای "همیشه" نیستی دیگه؟

 من نمیدانستم معنی هرگز را...

 

۹  ماه هرگزه دیگه نه؟بسه هرگز شد برگرد...

 

امروز لا به لای کارا وقتی داشتم جارو میکشدم و حس میکردم دیگه اعصابی ندارم بهت فکر میکردم!به این که چقد زحمت هاتو نمیدیدم مامان...

به اینکه چقد همیشه دو قورت و نیمم باقی بود!

 

رفتم پیامانو خوندم!دعواهامونو....دوست داشتن گفتن هامونو! صداتو شنیدم!فکر کنم تنها ویسی که دادی به کسی!

به دلخوریای کوچیکت نگاه کردم!

به نگرانیات!

چقد همیشه نگران بودی! :)

چقد الان هیچکی نگران نیست!

میبینی ساعت ۹ و نیمه و من تنهام تو این خونه‌ای که شبیه جهنم سرده و کسی نگرانم نیست :)

 

مادر بودن واقعا چیز بزرگیه!تازه دارم میفهمم چقد ایثار میخواد! چقد مفهوم قبول کردن خانواده بزرگه!

 

دلم تنگ شده! کسی میدونه باید چیکار کنم؟

جایی هست برم و باشه؟

کاری هست بکنم و برگرده؟

مگه میشه ...مگه میشه هیییییچ راهی نباشه؟

 

من باید چیکار کنم....

آدم ها دلتنگ که میشن چیکار میکنن!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۳۲
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۵۱
پنگوئن

دیروز عصبی شده بودم،اونقدری که میلرزیدم! سر یه اتفاق خیلی تکراری!

ولی انگار دیگه ظرفم پر شده بود!باید منفجر میشدم!

به حموم پناه بردم!حالمو خوب نکرد!پاشدم ارایش کردم!یه ذره هم حالم بهتر نشد!از خونه زدم بیرون!هیچ هدف خاصی هم نداشتم!

پیاده راه افتادم تا رسیدم سر چمران!

از اونجا هم سوار بی ار تی شدم به سمت پارک وی!

یه چیزی از ته دلم منو میکشوند سمت هفت تیر!سمت کسی که میدونستم فقط چند لحظه دیدنش حالمو عوض میکنه!

تو راه که داشتم میرفتم کلی اشک ریختم...با خودم فکر میکردم اگه ببینمش بغلش میکنم و تو بغلش گریه میکنم تا اروم شم!

ولی داستان یه طور دیگه شد!من رسیدم هفت تیر! تو پیامای خاک خورده ادرس خونشونو پیدا کردم رفتم سر کوچشون!

احتمال دادم شاید ناراحت شه از کارم!یا اصن نتونه بیاد بیرون!

هر چی هم بهش زنگ میزدم انتن نمیداد!

با بدبختی تونستم بهش دسترسی پیدا کنم...ولی همون یه ربعی ک تو کوچشون منتظرش بودم اشکام تموم شد!و لبخند شده بودم و منتظر تا بیاد :)

وقتی اومد اصن تو بغلش نپریدم ک گریه کنم!!!بجاش پشت سرش راه افتادم و قدم زدیم!و عین همیشه شروع کردیم به حرف زدن!!!!

 

اصن انگار مبینای توی خونه با مبینای توی هفت تیر از زمین تا اسمون فرق داشت!

رفتیم یه کافه نشستیم یکم راجب گرانش بحث کردیم!یکم نیگاش کردم...دلم ضعف و اینا رفت :)

بابام زنگ میزد پشت هم!چون با ناراحتی زده بودم بیرون نگران بود!

من ولی از هفت دولت ازاد بودم ... من اریا رو میخواستم که بشینه رو صندلی کناریم و همینجوری چرت و پرتای همیشگی رو بگیم بهم :)

من کافه آنسو رو میخواستم با دیزاین قدیمی طورش و اون تراسش تا اروم شم!

من نه سیگار میخواسم نه دخانیات دیگه ای! من برای از خود بی خود شدنم برای عوض کردن حالم فقط یه اریا رو میخواستم تا باش قدم بزنم و از بودنش خوشحال شم :)

این اولین باری بود که دوتایی بیرون میرفتیم!یکم ویرد طور بود :) ولی خب اونقد اون حس خوبه بود که نمیتونستم به هیچ چیز منفی دیگه‌ای فکر کنم!با هم قدم زدیم...باور کن یادم نمیاد از کجا ها گذشتیم...فقط چشم وا کردم دیدم ساعت یه ربع به ۹عه و ما تو تازه رسیدیم بلوار کشاورز! :)

فکر کنم خیلی کم پیش میاد برای من که انقد غرق بودن در لحظه باشم که عکس نگیرم!انقد غرق بودن در لحظه باشم که‌ هیچ جوری ثبتش نکنم!ولی معمولا وقتی با اریا تایمی رو هستم هیچ چیزی رو ثبت نمیکنم!

همش این توعه :) توی مخم :) و هی هر روز جلوی چشممه :))

 

تو حرف هایی که میزد از کرونا گفت...

راستش الان که بهش نیگا میکنم اونقدا هم بد نبود!یه خوبی هایی هم‌داشت!

اربا داشت میگفت که بازدهی خیلی بالاتر رفته!

و منم داشتم ترم پیش با ارشیا حرف میزدم که نمیدونم علت بهتر شدن نمره ها اینه ک صرفا مجازی طوره مثلا راجت تره یا واقعا بازدهی بالاتر رفته؟

‌کرونا مامانمو  ازم گرفت

ولی جاش اریا رو بهم داد :)

سحر رو گرفت

ولی بهم معرفت و جمع رو یاد داد!

ازادی نسبی و بیشترمو گرفت

ولی بهم محکم بودن و مقابله کردن با بالا و پایین ها رو یاد داد :)

 

اریا میگفت سوالت اشتباس!نگو چرا اینجوریه!بگو خب حالا اینجوریه ،من میتونم چیکار‌ کنم؟ :)

 

اره درسته که الان دارم دارک ترین روزا رو میگذرونم....ولی همزمان دارم شیرین ترین حس هامو هم میگذرونم!

وجود اریا به کنار!حس عمه شدن :) این تایمای زیادی که کنار باباعم و همیشه دوست داشتم دو تایی کلی با هم کار‌کنیم و الان داریم میکنیم! حس بهتر شدن تو زندگی تو درس!حس تغییر و نو شدن! حس خودم بودن بیشتر از قبل!

 

راستش خب اینا هم چیزای کمی نیست :)

 

انگار که یادم رفته بود‌ دنیا همینه :) بده...بستون!

 

من باید نور رو ببینم و برم سمتش...هر چقدم ک دور و برم تاریک شده باشه....من دنبال نورم...دنبال اونی‌ که میخوام بشم :)... و یه روزی این اتفاق می.افته...

 

مبینا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۵
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۲۷
پنگوئن