پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

یه هفته دیگه میشه ۸ ماه!!باور کردنی نیست!

۸ ماه چقد زود گذشت!چقد سخت گذشت!چقد دیر گذشت!

لازمه بگم باز هم خوابش رو دیدم؟

 

هنوزم نپذیرفتم این نبودنه رو!

تو همه خواب هام میبینم که زنده‌اس! میبینم که هست!

 

جالبه از وقتی که مامانم رفته بیشتر توی من حضور داره!

چقد دلم براش تنگ شده!

چقد دلم واسه دستاش تنگ شده!

 

تحمل جای خالیش سخت ترین چیز این مدت بوده!

وقتی هیچ کی نبود انقد معلوم نبود نبودنش ...ولی وقتی همه هستن و مامان نیست خیلی اذیت میشم!

 

وقتای عجیبی پیداش میشه!

یه وقتایی مثل الان وسط درس خوندن...

وسط خیابون!

یا وسط بی ربط ترین اتفاق زندگی به مامانم!

یه وقتایی جاهایی که هیچ خاطره‌ای باهاش نداشتم میاد تو ذهنم و بیرون نمیره...

 

هر چی که هست این یاد کردن های گاه و بیگاه مامان اصلا دست من نیست!

توکتم میگفت اره تو سوگواری!راحت باش یکم تو غمت بشین! بزار خالی شی :)

 

اره مبینا بیا به این فکر کن که مامانت نیست!هیچ وقت قرار نیست اگه درسی رو خوب میشی کنارت باشه!اگه خوب غذا پختی تشویق کنه!یا بهت اعتماد کنه و قتی که هیچ کی بهت اعتماد نداره!مامانت نیست دیگه که راز هاتو نگه داره!یا بعضی وقتا لوت بده...

اره مبینا....همون ساعت ۳ شب رفت!واسه همیشه رفت!

اره مبینا خیلیا مامان دارن...تو سخت ترین شرایط زندگیشون مامانشونو دارن!حتی اگه مامانشون بد باشه!ولی تو و امثال تو دیگه مامان ندارین....

سارا داشت از یتیم خونه‌ی نزدیک خونشون میگفت!میگفت وقتی میرم اونجا بچه کوچولو ها میان میگن خاله تو مامان ما میشی...؟

 

و به راستی هیچ کسی تا وقتی نچشیده باشه نمیدونه که این خواهش ادم واسه داشتن مامان و نداشتنش چه چیز عجیبیه

 

پارسال حالم خوب نبود...میرفتم از این دکتر به اون دکتر!یادمه اون موقع اریا شریفی پیشم بود!تو ماشینش بودم داشتم گریه میکردم از درد...وقتی میگفت چی میخوای میگفتم فقط مامانمو میخوام الان!

یادمه بهش زنگ زدم و برای اولین بار بهش گفتم تو رو جون هر کسی دوست داری بیا تهران دلم برات خیلی تنگ شده...! حتی بهش گفتم فکر نمیکردم روزی انقد دلم برات تنگ شه...

 

اما الان من دلتنگ تر از همیشم...

 

نشستم به یاد تک تک لحظه‌هایی که بودی...که یه مامان محکم بودی :) یه مامان سختگیر...یه مامان منظم با همه خوبی ها و بدی‌هات!به یاد بغل اروم و کتک های محکمت که دو بار بود ولی حسابی جاش موند!به یاد گریه ها و خنده هات که هر دوش دلمو میلروزند!

 

کاش میتونستم بیشتر بهت بگم که دوست دارم!

من خیلی دوست دارم مامان زیبام :)دلم واسه گفتن این جمله و شنیدن سکوت های بعدش هم تنگ شده!

 

پ.ن: چقد به ریختن این اشک ها نیاز داشتم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۴۶
پنگوئن

دو روز پیش بعد از تولد پویان تو ماشین فرزین بودیم من و آریا و سمیرا و فرزین :) هممون تو خودمون طور بودیم!

آریا این اهنگ رو پلی کرد : خونه‌ی بهار از علی عظیمی!

 

مناسب حال الانمونه :)

آهای فلک که گردنت از هممون دراز تره

به ما که خسته‌ایم بگو...

خونه‌ی باهار کدوم وره؟

 

اون روز خیلی به این فکر کردم که چی خوشحالم میکنه پس؟!

چرا انقد جمع داشت اذیتم میکرد؟

 

چرا داشتم انقد به آریا گیر میدادم؟

چی شد که یهو انقد انتطارم از ادم ها بالا رفته بود؟

 

برگشتم خونه با بابام شام خوردیم و سبزی پاک کردیم و... اروم بودیم!دیگه از تنش های حضور داداشام خبری نبود!

انگار تونستم ارامش رو حس کنم!

اون شب همین که به رختخوابم رسیدم خوابم برد!فرداش که بیدار شدم به خودم گفتم چرا انقد ازش فرار میکنی مبینا!به قول فرزین غمت رو به اغوش بکش بابا :)

به اغوش کشیدمش دوباره!

عصر طی یه حرکت انقلابی تصمیم گرفتم بریم خونه‌ی خالم!

یادم رفته بود که چه چیزای کوچیکی ، چه تونستن های کوچولویی میتونه حالمو خوب کنه!

امروزم تصمیم گرفتم برم دانشگا!

همینجوری ناامیدانه صب به ارشیا گفتم دارم میرم دانشگاه!اگه میخوای بیا!

و اومد!

و...چقد حس کردم دوباره عین قبل شدیم!دوبار شوخی میکنیم با هم!دوباره کنار همیم!دوباره سبز رفتیم :) دوباره ویو!دوباره لمیز!

انگار رفتیم این جاها تا به خودمون ثابت کنیم دوستیمون سر جاشه!

 

ارشیا بهم یه کتاب داد!اونم چه کتابی :) کتاب فاینمن :))) 

تیپیکال ارشیا همینه دیگه نه؟

 

داشتم میگفتم!تونستن های کوچیک کوچیکه که الان میتونه حالمونو خوب کنه!

الانی که معلوم نمیکنه چند ساعت بعدی چه خبره!برای همین تصمیم گرفتم کوچولو کوچولو بتونم!فارغ از اون نتیجه‌ی بزرگی که میخوام!

 

یکم میام زوم کنم تو روزام!...ولش کن اگه باید جمعه تمرین تحویل بدم :) بزار زندگی کنیم حاجی :)

 

بوی باهار میاد، دیدی؟

ولی یه باهار غمگین طور :) آماده‌ای؟ آغوشتو باز کن ! واسه غم ! واسه شادی! واسه دغدغه! واسه انگیزه!

 

+ یه شات از اون حاجی فیروزی که دیروز تو نیایش جلو ماشین قر میداد تو ذهنمه که بهم یادآوری میکنه بخند بابا :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۹
پنگوئن

وقتی بهش فکر میکنم من برای درست کردن چیز ها نیستم اصن!

یعنی توانایی درست کردن ندارم!

فقط میخوام که چیزی باب میلم باشه!اگر نبود؟ ناراحت میشم :)) فقط همین!

 

دیشب محسن دست گذاشته بود رو یکی از نقطات حساس من :)  میگفت بابا فلانیو از تو بیشتر دوست داره :)) و این شروع ماجرا بود! منطقا باید قبول میکردم!اون فلانی ها مامانش ، زنش و نوه‌ای که هنوز نیومده بود! 

ولی من نمیتونستم... من اذیت شدم! 

داستان اینه: وقتی از مرکز توجه خارج میشم بهم میریزم!

این خیلی بده!

من که قرار نیست همیشه مرکز توجه باشم!

 

این شوخی محسن دقیقا بعد از دانشگاه بود!دانشگاهی که باز هم این حس بهم دست داد که تو مرکز توجه نیستی!که خب بازم منطقی بود!ولی من همچین مواقعی اصن منطقم خاموش میشه!

 

دیشب خوابم نمیبرد!همش به این فکر میکردم ریشه این رفتارم از کجاس؟چرا شبیه عقده‌ای هام؟ با اینکه من همیشه مرکز توجه بودم!

یعنی تو فامیل با اینکه هم سن و سالام کم نبودن ولی مرکز توجه بودم همیشه!چون زبون عجیبی داشتم!

تو مدرسه هم همینطور...

تو خونه خودمون هم که هم ته تقاری بودم هم تنها دختر و بعد از کلی وقت به دنیا اومده بودم :)

 

الان مشکلم همه آدم ها نیستن! فقط تعداد انگشت شماری!دوست دارم براشون تو اولویت باشم!توجهشون رو ببینم!

مثلا یه رفتاری از بابام خیلی اذیتم میکنه! وقتی که بهش زنگ میزنم میگم بیا اینکارو بکنیم داداشمو میفرسته! یا تنهام میزاره وقتی بهش نیاز دارم!

 

بعد داشتم فکر میکردم که مدتی بود این حس واسم کم رنگ شده بود! یعنی اونقدا هم مهم نبود که واسه کسی خیلی مهم باشم!نمیدونم کدوم اتفاق این مدت باعثش بوده!

 

شاید کم شدن اون توجه خیلی زیاد مامانم باعث شده من این توجهو از بقیه آدم ها بخوام!

شاید شرایط و فشار های عصبی باعث شده به یه منبع توجه نیاز پیدا کنم تا یه ذره حواسم پرت شه!

شاید این مدت کسی واسم قد الان مهم نبوده و الان اون یه سری ادم مهم تر شدن...

 

 

نمیدونم...هر چی که هست انرژیمو گرفته!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۳۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۰
پنگوئن

خب نشسته رو به روم الان و داره یه کارایی راجب سمینار انجام میده!

و هی نیگاش میکنم و به خودم میگم که چقد خوبی تو پسر :)

یاده اون موقع ها افتادم که تو همین سایت آرمین میشست و درس میخوند یا کد میزد!با پیرهنی که معمولا سفید بود!شایدم تو مغز من این سفیداش ثبت شده :)

هی نیگا میکنم به پویان و تو دلم میگم موفقیتت رو میخوام ولی نه اینکه مثل آرمین بری و دیگه ازت خبری نباشه :))

حس میکنم دلتنگ الانم در آینده :)

 

یه روز بیام دانشگاه و مستقیم بیام طبقه سه ولی پویانی نباشه ناراجت کنندس!حتی اگه کلی موفق باشی و خوشحال!یعنی خوشحال هستما بابت خوشحالیت!ولی خب میشه بیشعور نشی؟

 

یادمه پارسال یه پستی نوشتم که سال بعد و دانشکده خالی :)

و الانی که مینویسم توی همین دانشکده و سال بعدم و اینجا پر از خالیه!پر از خاطرات تک تک ادمایی که الان هر کدوم یه ورین!یا تو خونه هاشونن یا اون سر دنیا رفتن!

ولی خب پویان که هست :) با همین پیرهن سبزش نشسته جلوم و داره حرف میزنه...

احتمالا سال بعد میام و اینجا خالی تر از همیشه و پر تر از همیشس...چون تو هم رفتی پی آرزوهات!

 

خلاصه که پویان!

دو روز دیگه ۲۵ سالگیت تموم میشه!الان که فکر میکنم اره دیگه باید جمع کنی بری دنبال ارزوهات!ولی لطفا اون گوشه موشه ها ما رو هم نگه دار :)

 

مبینا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۵۴
پنگوئن

میدونم هممون تو فشاریم!

احسان مغازشو ول کرده اومده اینجا

محسن وام گرفته تا بتونه خونه بخره

ناهید حامله‌اس

من درس و دانشگامو دارم

میدونم روی تک تکمون فشاره!

یه‌وقتایی همو درک میکنیم!میفهمیم!بهم اهمیت میدیم!ولی یه وقتایی هم با بی رحمی صدامونو بلند میکنیم تا ثابت کنیم فشار روی ما بیشتره!

 

امروز دل کوچیکم خوش شده بود!ابی شده بود!

دوست نداشتم عصر شه!دوست داشتم زمان ۲ ظهر متوقف میشد!همون بالا که بودیم!فارغ از کار هامون فارغ از دردسرای دنیای واقعی

ولی این آبی شدن دلم چند ساعت بیشتر طول نکشید!

برگشتم خونه باز هم اتفاقات افتاد رو دور تند!

در پارکنیگ رو وا کردم‌دیدم احسان داره ماشینو میبره گفتم‌کجا؟گفت بیمارستان!!!

اره وسط این گیر و دار پای داداشمم شکست!!!!

دو روزه که تهرانیم و از وقتی که احسان کنار محسن اومده شروع کرده تکیه انداختن!

همیشه همینطوریه!وقتی سه تامون باشیم اون دوتا یه تیم میشین شروع میکنن به تیکه انداختن سمت من!البته که منم زبونم درازه!! ولی خب ... :) اذیت کنندس

 

وقتی باز شروع کرد تیکه انداختن رفتم بهش گفتم چته؟مشکلت چیه؟چرا تیکه میندازی؟

گفت مشکلم اینه که‌گفتی ۴ و نیم میای ولی نیومدی وسط این همه کار تنهامون گذاشتی!

دد حالی که من به بابا زنگ زدم گفتم اگه واجبه بیام؟گفت نه به کارت برس!

از طرفی هم دیشب که بقیه نشسته بودن من‌داشتم جمع میکردم!

خسته ام از اینکه حتی توضیح بدم براش!

 

مهم نیست

به هر حال این روزای ع ن هم میگذره :)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۷
پنگوئن

سرعت زندگی چندین برابر سرعت منه!

این زندگی در رفت‌و‌آمد فرسودم کرده اصن!

فک کن هر سه چهار هفته یکبار من حداقل ۷ ساعت مسیر رو میام و چند روز بعد دوباره ۷ ساعت برمیگردم!

بماند کار‌هایی که تمومی نداره

بماند اسباب کشی ها!

 

این وسط همش باید حواسم به بابا باشه!یک مرد ۶۱ ساله!که باید مدام تکرار کنم ماسک بزن!لباساتو به چوب رختی پشت در اویزون کن و توی خونه نیار!دستاتو الکل بزن!قرصات یادت نره و...

 

دوباره بعد از مدت ها حس میکنم خستم...اونقدر خستم که نمیتونم دیگه!یعنی حس میکنم چند برابر توانم دویدم و میبینم که به چیزی نمیرسم!

 

ترم شروع شده سه هفته ای هست!من کجام ولی؟چقد درس میخونم؟

خیلی کم...خیلی!

نگرانم...برای خودم!برای سلامتیم!هم روانی هم جسمی!برای درسام!برای تواناییام!

نگرانم یه وقت کله خراب نشم باز :)

 

کاش میشد از زندگی کردن هم مرخصی گرفت!یا هر ترم سه روز اجازه غیبت داشت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۱۷
پنگوئن

بالاخره بعد از مدت ها دوباره کتابی به دست گرفتم تا بخونم!

قبل تر ها کتاب میخریدم و انبار میکردم!حالا بعد میخوندم به مرور!

الان در لحظه تر زندگی میکنم!چیزی میخرم که حس میکنم بهش نیاز دارم :)

 

تصمیم گرفتم این ریختی باشم!یکم به زمان حال بیشتر توجه کنم :)

توی حرفام با مشاور با دوستام یا هر کس دیگه‌ای که یکم میشناستم همیشه این بازخورد رو میگرفتم که من ادم حولی هستم.منکرش نمیشم! و فکر میکنم علت این رفتار نگاه مستقیمیه که به اینده دارم!باعث میشه همش سریع بخوام برسم به مرحله‌ی بعدی!یا حتی از فکر اینکه این اتفاق تموم میشه نتونم از لحظه‌ام استفاده کنم!

دقیقا امروز همین اتفاق افتاد :)

برای اولین بار بود که با دختر عمه هام میرفتم کافه!من معمولا با دوستام بیرون میرم و خیلی با بچه‌های خانواده جایی نمیرم!ولی دیروز طی یه حرکت انقلابی زنگ زدم به محدثه و شادی و جمعشون کردم برای صبونه!

بارون نم نم خیلی قشنگی میومد!رفتیم کافه و از لحظه‌ای که نشستیم تا وقتی پاشدیم انقد خندیدیم که من از چشمام اشک میومد!بعدم تو همون بارون پیاده برگشتیم خونه ما و با هم غذا درست کردیم

 وسط خنده هام بهشون نگاه میکردم و تو مغزم این میگذشت که باید تا یه ساعت دیگه تموم میشه خنده ها!این اتفاق فقط واسه لحظه‌های خوبم نیستا!هر لحظه‌ای خوب و بد!

اها اینکه از کجا اینجوری شدم!

یادمه برای فوت مامان اون اول اولا شاهین یه بار بهم گفت سعی کن عین یه فیلم نگاش کنی!

و این بازیه که میکنم!همه چیو عین یه فیلم میبینم!هر قابی که درست میشه شاد باشه یا غمگین فرق نداره!از اون قاب میام بیرون دستمو میزارم زیر چونم و بهش نگاه میکنم!حس جالبی میده :)

این کاری که میکنم هم خوبه هم بد! بستگی داره چطوری بهش نگاه بشه!

 

یه قابی تو ذهنمه که وقتی خسته میشم میاد تو ذهنم و باعث میشه لبخند بزنم(عکس پروفایلم از یه زاویه دیگه) :

توچال بودیم!بستنی خورده بودیم و سرد بود!عین همیشه دستمو بردم تو جیب اریا تا گرم کنم(همیشه جیباش گرمه :))) تضمینی) این بار اونقد سرد بود که تصمیم گرفتم اون یکی دستمم ببرم :)) دو تا دستم تو جیبش بود و خب رو به روی هم بودیم!سردش بود! نمیدونم چرا ولی منم سرمو گذاشتم رو سینه‌اش!حس عجیب خوبی داشت! همون موقع هم زیر لبم گفتم که دوست دارم تو این لحظه بمونم :))) 

 

اون لحظه گذشته مثل تمام لحظه‌های دیگه زندگیم که تا حالا گذشتن!ولی یه لحظه‌هایی هستن که تو ذهنم ثبت شدن!انگار جون دارن!

 

داشتم میگفتم که من ادم عجولیم!چون همیشه به بعدش فکر میکنم! ولی خب تصمیم گرفتم از این همه عجله کم کنم!تصمیم گرفتم بچشم! هر چی که این لحظه دارمو!اگه درده اگه خنده‌اس اگه نگرانیه!هر چی که هست رو بچشم!انقد به بعدش فکر نکنم!

این تصمیم شبیه تصمیمه که ترم دو گرفتم!همون موقع که سپنجی بهم نگاه کرد و گفت تو همه چی داری جز اعتماد بنفس!

همون موقع خواستم که اعتماد بنفسمو زیاد تر کنم!درستش کنم! ترمیمش کنم!

الانم نوبت این یکی اخلاقمه فک کنم :)

 

مامانم اون موقع ها یه حرفی میزد ، میگفت هر وقت میخوای یه کاری بکنی هی نگو میخوام اینکارو کنم میخوام اونکارو بکنم! پاشو و انجامش بده!

راست میگفت! انگار وقتی ادم هی تو ذهنش تکرار میکنه یه حلقه‌ی بسته‌ای از کار ها تو ذهنش شکل میگیره که انجام نمیشن فقط تو ذهن مرور میشن و ادمو کلافه تر میکنن :)

خلاصه این کتابی که گرفتم راجب همینه :) اینکه چطوری کوچولو کوچولو پاشیم و انجام بدیم!تا بعد وقتی برگشتیم نگاه به پشت سر کردیم یه مشت کار عقب افتاده و انجام نشده نداشته باشیم! در عوض بدونیم از اون ۱۰ متری که میخوایم بریم ۱ متریش رو رفتیم!

 

یه مسئله دیگه‌ای که این چند روز دیدم اینه:

میدونی ادم های مختلف یه حدود هایی دارن که وقتی از اون حدود بهشون نزدیک تر میشی میگی وای چقد فلانی شبیه من فکر میکنه!وقتی از اون حدود دور میشی میگی چرا انقد دنیاش با من متفاوته! میدونی انگار وقتی به ادما نزدیک میشیم عینک اونا رو به چشممون میزنیم و دنیا رو از پشت اون عینک میبینیم!و حرفاشون منطقیه!ولی وقتی دور میشیم و دیگه به قدر کافی نزدیک نیستیم دنیاعه عوض میشه و حرف همو خیلی نمیفهمیم :)

 

خلاصه مسئله ها زیادن و کار طولانی :)) مهم اینه که بچشیم!

به قول پویان بریم و زندگی خوشگلمونو بکنیم :))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۵۲
پنگوئن

و اولین تولدی که به سنش اضافه نمی‌شه :)

روزهای عجیبیه واقعا!

هر چیزی رو که از سر میگذرونم یه چیز دیگه‌ای پیش میاد!شبیه این بازی هاس که تو گوشیه!میری مرحله بعدی و دردسرای بزرگ تر!

همین چند روز پیش روز مادر بود!هنوز به ف ا ک رفتن اون تموم نشده که روز تولدش هم سر رسید!

حالا کاش فقط یادش بود!!

تو این گیر و دار اتفاقات موجود در جهان اعم از کرونا ، مردن‌ها، مشکلات دانشگاه، معضلات زندگی جدید، نبود مادر، استاد های بیشعور، فامیل های کوته فکر و حراف و... ، همیشه یه سری مشکلات ارتباطی هم هست که از درون میزنه قلعه رو خورد میکنه!

یه مدت با دوستام مشکلات داشتم!

یه مدت با داداشم دعوام میشد

یه مدت با بابام

یه مدت با مادر بزرگم!

 

الانم عین همیشه مشکلات پشت هم ردیف شدن!

در طول روز معمولا خیلی با کسی حرف نمیزنم!شب که میشه میرم با اریا حرف بزنم هر شب براش یه روضه‌ای دارم واسه گفتن! دیگه حال خودمم داره بهم میخوره چه برسه به اون!

یا مثلا علیرضا!بنده خدا هر وقت بهش پیام میدم انقد تابلوعه که داغونم که تهش اعتراف میکنم چرا حالم بده!

به شدت حس میکنم دارم زباله تولید میکنم و همشو تو سر این و اون خورد میکنم!

 

من از اینجایی که دارم توش زندگی میکنم متنفرم :)

 

آرش یه حرف باحالی میزد! میگفت که من مشکلات خودمو داشتم بعد میگفتم ولی میرم دوستامو میبینم و حالم خوب میشه!اما الان اینطوری نیست! خیلی دوست داشتم اون موقع بگم با وجود تمام مشکلاتی که تو روابطمون پیش اومده هنوزم من فقط میام شما رو ببینم تا انرژی بگیرم!تا حالم خوب بشه! حتی اگه داریم راجب بدبختیامون حرف میزنیم :) ولی حس کردم گفتنش هم سیاه نماییه هم مظلوم نمایی!

 

باز خوبه اینجا هست!که زباله های مغزی و یکم از این حال بدم رو بریزم اینجا! هر چند اینجا ریختنش هم حس خوبی بهم نمیده!و یکم که زیاد میشه بخودم میگم چقد چ س ناله‌ای لعنتی!

 

خلاصه که امروز تولد مامانه!نمیدونم واسه آدم های مرده تولد معنی داره یا نه!واسمم خیلی مهم نیست!فقط دوست داشتم تو این روز عزیز کنج خونه بشینم و تنها باشم!نه اینکه برم و فامیل هایی که هر کدوم اصرار دارن به من ثابت کنن مادرم عزیز بوده و دوست داشتنی و ارتباط خیلی نزدیکی باهاش داشتن رو تحمل کنم!

من تو این روز هیچی نمیخواستم فقط میخواستم آروم باشم اما الان باید ناهار درست کنمُ انتخاب واحدی که عین کلاف پیچیده تو هم رو درست کنم، گرانشی که مونده رو بخونم، پک پذیرایی برای شب درست کنم، کلاس هام رو برم و ادم ها رو تحمل کنم!

 

آدم ها موجودات خودخواهین!به شدت خودخواه!مامانمم خودخواه بود!چون دلش واسه من تنگ میشد نمیخواست که من برم!چون خودش یه سری اعتقادات و ارزوها داشت منم باید اون ها رو میداشتم!

بابامم خودخواهه!چون تو جمع میتونه گریه کنه و خودشو خالی کنه من باید جمع و بغض خفگیش رو تحمل کنم!

محسن هم خودخواهه!چون خودش داره میره و بردار و پدرش رو دوست داره منو با خودش نمیبره تا اون ها تنها نباشن!

بماند که آدم های دیگه چندین برابر میتونن خودخواه تر باشن!

منم خودخواهم!مثل تموم ادمای دیگه!ولی زندگی داره جوری مینو تو منگنه میکنه که له بشم صدامم در نیاد!

 

امروز تلخم!نه چون تولد مامانه و نیستش!این موضوع به قدر کافی اذیت کننده هست ولی من تلخم چون فکر میکنم اگه مامانم میبود بت بابام نمیشکست برام!اگر مامانم میبود یا مراسمی نمیذاشت مخالف نظر بقیه یا اگه میزاشت همه کاراشو خودش میکرد!تلخم چون از در و دیوار میباره و هیچ کنترلی ندارم روشون!

تلخم چون امروز دقیقا ۶ ماه از رفتنش میگذره و من دیگه تاب ندارم!

من خیلی تلخم!خیلی زیاد!

انقدر داره اتفاقات با سرعت و پشت هم پیش میاد که نه میتونم واسه شیرین هاش خوشحالی کنم نه واسه تلخ هاش گریه زاری :)

 

من دوست دارم چند روز فقط از این دنیا و آدم هاش مرخصی بگیرم و نباشم :)

 

خلاصه که مامان جان تولدت مبارک! هرچند نمیدونم گفتنش چقد درسته!چون امروز اصلا مبارک نیست دیگه :) ولی تو تولد ها رو دوست داشتی!تو از جمع کردن آدم ها کنار هم لذت میبردی!از دیدن شادی ماها خوشحال بودی! امروز مبارک نیست مامان اما من تمام تلاشمو میکنم تا حداقل بابام اگه میتونه خالی شه! باز خالی شدن یک نفر بهتر از هیچیه!امروز مبارک نیست مامان منم از حمع خستم ولی جمع رو تحمل میکنم چون تو همیشه اصرار داشتی من تو همه جمع ها باشم!مبارک نیست و مبارک هم نمیشه این تولد بدون تو :)

 

توضیح : من ۷ صبح ۲۳ آذر بدنیا اومدم! مامانم انقد تولد واسش مهم بود که هر سال ۷ صبح ۲۳ اذر بهم تبریک میگفت و کادو میداد :)

فکر نمیکنم واقعا آدمی پیدا شه که بتونه یه کوچولو جای خالیشو پر کنه!انقد که بود! و انقد که حضور داشت!الان یه فضاییه انگار که باز هست و حضور داره ولی نیست!یه پر از خایل عجیبیه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۰۱
پنگوئن

قبل تر ها ما همیشه یا مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم :)

حتی عید سال کنکورم از بس مهمون داشتیم همش من میرفتم کتابخونه از صبح تا شب! فقط ناهار و شام ها رو میومدم خونه پیش مهمون ها!

مامانمم اصرار داشت که همیشه باید موقع غذا وقتی مهمون داریم خونه باشم!

 

خلاصه که این یه سال واقعا مهمونی ها به صفر کشیده شده بود!

منم کلا از مهمونی و دیدن آدم های فامیل و گفتن حرف هایتکراری راجب مامانم خسته شده بودم!

ولی یه چند باری هست خونه عمه هام مهمونی میریم!وقتایی که مامان بزرگم نیست واقعا بهم خوش میگذره :) عین امروز!

خانواده‌ی پدریم یه خوبی بزرگ دارن!اینکه کاری به کار کسی ندارن!هر کی هر جوری که میخواد هست!مگر اینکه واقعا یه جوری باشه که به بقیه آسیب بزنه عین عمو کوچیکه!که بازم همه تردش کردن تقریبا!

و اینکه در کل خانواده شادین! امکان نداره دور هم جمع شیم و کلی مسخره بازی و خنده وسط نباشه! اصلا هم اینجوری نیست که جمع تبدیل بشه به گروه های سه چهار نفره! همش کوچیک و بزرگ و زن و مرد دور همن و همه باهم راجب یه موضوع حرف میزنن و میخندن! 

امروز حرف عمه‌ی بزرگم بود! الان ۷۰ و اندی سالشه فکر کنم! و اون یکی عمه ام میگفت امکان نداشته عمه طوبی‌م تو جمعی باشه و اون جمع بدون بزن و برقص بگذره! بعد من پرت شدم تو کلی سال پیش!

اونوقتا که کوچیک بودم همین عمه‌ام یه روضه داشت که واسه خانوما بود! تو روضه همه گریه میکردنو اینا بعد روضه که تموم میشد من و شادی میپریذیم رو میکروفون اهنگ میخوندیم :))) عمه‌امم یه زنبورک داشت و یه دونه سطل هم از اون بغل برمیداشت شروع میکرد ضرب گرفتن برامون :)) و اصرار داشت برقصیم :)))) واقعا خدا بود :)

همین آدم الان بزور میتونه راه بره! ولی تو تولد امسالم با پسر و داماد دخترش داشت قر میداد وسط تولد :))

 

دیروز داشتم کمدمو میریختم بیرون که وسایل دور ریختنی رو جدا کنم به دفترچه خاطرات های کودکیم رسیدم! اممم این دفترم واسه سال ۹۱ - ۹۲ بود!

اون موقع ها به شدت مذهبی بودم!!

بعد تو همه نوشته هام اسم خدا بودو اینا! البته اولای دفتر!اخراش نبود دیگه :))

بعد یه چیز عجیبی که دیدم این بود که اون مذهب لعنتی که من رفته بود تو مخم چارچوبش این بود که هی بزنم تو سر خودم! بگم من بدبختم! من هیچی ندارم! هر چی دارم مال خداس! من هیچ کارم! و هر اتفاقی که می‌افته بخاطر خداست!بابت اینکه مامانم راضی شه شام بریم بیرون مثلا دعا میکردم! :)))

یا یه چیز غلط دیگه‌ای که باعث شد از همش زده بشم این بود که تو اون مذهب پوشالی هیچ شادی نبود!ینی انگار شاد بودن مشکل داشت!نباید شاد میبودیم!باید همش عزا میگرفتیم!همش گریه میکردیم! و الا حس گناه میداشتم!

(منظورم این نیست که مذهب بده!نمیدونم خوبه یا بد!هر کسی یه انتخابی داره! میگم من جور بدی همه چیزو پذیرفته بودم!)

 

خلاصه که به این نتیجه رسیدم که ما میتونستیم چقد شاد باشیم و بخاطر عرف های مسخره موجود چقد جلو خودمونو گرفتیم!

چقد میشد خوشحال تر از اینا باشیم کنار هم!

 

من یه آرزو دارم که امیدوارم واقعا یه روز تجربش کنم:

دوست دارم یه روزی همه ادمای شهری که توشم بریزن تو خیابون و همه شاد باشن!بزنن ! برقصن! بخندن!هر کسی هر جوری که دوست داره خوشحال باشه :))

اگه بستنی هم بدن اون روز عالی میشه :))) ندادن هم میریم میخریم حالا :)))

 

همین دیگه! شاد باشید! هیچی ارزش اینو نداره که با جهانمون نرقصیم :)))

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۴۹
پنگوئن