پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب

نگاه به کانتک های گوشیم کردم! دلم میخواست با یکی درد و دل کنم!

شاهین یه اهنگ فرستاده بود!

براش نوشتم: فردا روزه مادره!

داشتم از اتفاقات اخیر میگفتم که افلاین شد احتمالا کار داشت!

دوباره نیگا کردم!به علیرضا پیام دادم: دارم خفه میشم

نوشت اونم یه جوریه و مرگ زیاد شده!

ازم خواست تا بنویسم!

ولی من نه کسیو میخوام که حرف بزنم!نه این ضفحه رو میخوام که بنویسم!من یه بغل میخوام که آرومم کنه!

 

۴امین سالیه که این روز رو پیش هم نیستیم!ولی این کجا و آن کجا :)

از اون وقتاییه که هیچی ازت یادم نیست!نه صدات!نه تصویرت!نه عطرت!هیچی! فقط یه چیزی به گلوم چنگ میزنه!کاش میتونستم گریه کنم!

قبل تر ها وقتی بقیه از این حرف میزدن که دلشون میخواد گریه کنن و نمیتونن با خودم میگفتم چطور میشه؟الان با تمام وجودم دارم میبینم که میشه!که میشه اشک دقیقا پشت پلک باشه اما پایین نیاد!میشه یه چیز سد گلوت باشه اما نتونی خالیش کنی!

سرت درد کنه اما نتونی سرتو بزاری رو یه شونه‌ای!

به بابات نگاه کنی که حالش خرابه!هم روز زنه!هم تولد مامانم چند روز دیگس!هم اتفاقات اخیر کلی پیرش کرده!

داداشتو ببینی که وقتی میاد خونه همه صورتش خیسه اشکه!چیکار میتونی کنی؟هیچی!

بزاری بغضت گلوتو چنگ بزنه و بیای تو اتاقت کز کنی!

 

این مدت اتفاقات خوبی افتاده ها!ولی شیرینیش کوتاه بود!خیلی!نتونست تلخی روزامو ببره!

 

هم تلخم هم عصبانیم!

تو الان باید اینجا میبودی!مگه آدم ها تو سختیا کنار هم نیستن؟

 

من همیشه تنها خواهم موند!تنها باید بزنم رو شونه خودمو پاشم!تنهایی تحمل کنم! تنهایی خوشحال شم!

 

احتمالا  هیچ ادم دیگه‌ای پیدا نمیشه که قد مامانم منو دوست داشته باشه!

 

حتی نمیتونم به خاله‌ام تبریک بگم...

 

خوب شد!اشکم دراومد بالاخره!یک قطره! بازم غنیمته

 

پارسال روز مادر رفتیم رستوران...مامانمو سوپرایز کزدیم ... با خالم اینا بودیم! خوانندهه میخوند ما سه تا برادر به همراه دو خواهر هی دورش میگیریم به دور گل مادر :)) هی منو سارا ادا درمیارودیم!بابامم قر میداد وسط رستوران :)

چمیدونستیم آخریشه :)

 

همینه!آدم چه میدونه آخریشه!آخرین بغل!آخرین حرف! آخرین تولد! آدم چه میدونه واقعا؟

 

آدم ها موجوداتی به شدت بی خاصیتن!پر از خطان اما خطا ها رو نمیبخشن!پر از نیازن اما نیازی برطرف نمیکنن!پر از عقده و پر از کینه ان! منم آدم و پر از همه‌ی اینها! و پر از نادونی از همه چیز

 

دیگه دارم چرت میگم!

 

مهم نیست.....مامان نیست!تویی هم که باید باشی نیستی! دیگه چه فرقی میکنه کی هست کی نیست!

 

روز ماماناتون مبارک :)

 

پی نوشت: جالبه الان که بهش فکر میکنم، آخرین تولد و آخرین روز مادر پیش من بود و تهران بود!عید هم پیش هم بودیم!و اخرین خونه تکونیمون با هم بود! :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۴۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۴
پنگوئن

روزای عجیبی رو میگذرونم!
 

امان از بهمن!از بهمن میترسیدم!یه بار بخاطر فکر رسیدن این ماه چند ساعت اشک ریختم!

 

آخرین تولدت همینجا بود! برات آهنگ گذاشته بودم!کیک خریده بودم! شمع های زرشکی! تو رسیدی تهران!با کیک جلو در بودم!و قر میدادم :)چرا نمیدونستم این آخرین تولدیه که برات میگیرم؟

این آخریا زیاد گریه میکردی!یادت میاد؟حتما میدونستی اخراشه :)) 

تو آخرین دعوام باهات برگشتی بهم گفتی یه روزی منم مامان میشم و میفهمم!من بهت گفتم من مامانی مثل تو نمیشم!و تو گفتی اگر زنده بودم میبینم! چطور همچین چیزی رو گفتی واقعا :)

از اینکه بغض میاد تو گلوم و خفه‌ام میکنه ولی اشکم در نمیاد خسته‌ام!

از اینکه وسط ولیعصر موقع دیدن دوستام اشکم درمیاد ولی انقد حس خفگیم زیاده که دوست دارم با صدای بلند گریه کنم و نمیتونمم خستم....

مامان من خیلی خستم :)

از اینکه خونه خریدیم و تو نیستی که ببینیش

از اینکه داری مامان بزرگ میشی بالاخره و نیستی تا یه بار نوه داشتنو بچشی!

از نمره های خوبی که میگیرم و منتظرشون بودی!

از غذا درست کردن و کار کردنم که همیشه دوست داشتی ببینی!

از رابطه‌م با احسان و محسن که بالاخره خوب شده و نمیبینی...

تو رفتی مامان! عین تک تک آدم های دیگه‌ای که میرن!فقط فرقش اینه که تنها آدمی که انتظار نداشتم یهو ولم کنه و بره تو بودی!

الان دیگه مهم نیست کی هست!کی نیست! مهم نیست دیگه که من باشم یا برم....تو باید میبودی که نیستی!

من بدون تو تونستم زنده باشم!تونستم زندگی کنم!بدون هر کس دیگه ای هم میتونم....

دلم بدجوری برات تنگ شده چند روزی هست!و تو خیلی دوری مامان!خیلی...حتی گاهی تصویرتم یادم نمیاد! فقط گریه هات یادمه!

چقد دلم تنگ شده واسه دستپختت.... واسه صدات!مبین گفتنات!واسه بغلت!چقد بغلت اروم بود...

چرا دیگه هیچ بغلی آروم نیست....

مامان دلم تنگ شده! دارم گریه میکنم و نیستی که اشک دخترتو پاک کنی!بغلش کنی بگی کسی که مامانش پیششه که گریه نمیکنه!

الان که نیستی باید گریه کنم دیگه نه؟

یادته وقتی سوزنم گیر میکرد و پشت هم صدات میکردم میگفتی کوفت مگه مردم که اینحوری صدام میکنی؟ مگه مرده ها رو اینجوری ضدا میکنن؟

الان صدات کنم جواب میدی؟

مامان؟

مامان؟

مامان؟

.

مامان؟

 

 

 

...

چقدر بعد از تو همه چیز عوض شد...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۱۱
پنگوئن

دیروز اینجوری بود که پاشدم رفتم‌دانشگا تا ببینم درس ها رو میشه درست‌کرد یا نه!

تو اتاق هوشیار بودم که سپنجیو دیدم و از هوشیار خدافظی کردم بالاخره‌بعد از مدت ها با کلی خبر و حال جدید رفتم پیش سپنجی!

کلی با هم حرف زدیم!و بازم تکرار کرد جمله همیشگیشو: من‌ اگه‌ دختری مثل تو داشتم چقدر بهش افتخار میکردم و خوشحال بودم از داشتنش، همونطوری که الانم خوشحالم و بهت افتخار میکنم و مثل دخترمی :)

با هم حرف زدیم خیلی زیاد و تو همون حرف زدنا گوشیم پیام اومد که دیدم نمره ذرات اومده...

دیگه‌ با سپنجی هم خدافظی‌ کردم و نمره ذراتمو دیدم! ۱۱ :) هبچ حس خاصی نداشتم!

واسمم فرقی نداشت!آریا به شدت عصبی بود! داشتم دنبال پیدا کردن آدم واسه آز اپتیک میگشتم که رسید دانشگا و رفتیم پیش خلج!

خجلم کلی باهاش حرف زد اما خیلی اروم نشد

برگشتیم دانشکده کلی همه‌ با هم حرف زدیم رفتیم با شهو حرف زدیم با پویان حرف زدیم...

فایده نداشت!آروم نمیشد!

رفتیم که‌ناهار بخوریم!گوشیو برداشتم به زهرا زنگ بزنم ببینم اخرش کارش درست شد یا نه!که‌دیدم‌داره‌گریه میکنه!میدونستم وقتی خیلی بهش فشار میاد اینجوری میشه!منم رفتم پیشش تا اگه به کاری نیاز داشت پیشش باشم!وقتی رسیدم دانشکده برق کاراشو کرده بود و اروم تر شده بود

یکم پیشش بودم و بعدم رفتم ویو پیش بچه ها تا ناهار بخورم!

و فکر میکم قصه دیروز از اینجا شروع شد!

علیرضا مثل همیشه شروع کرده بود به درست‌کردن یه اتیش کوچولو طور!

بقیه هم ناهارشونو خورده بودن!منم یکم خوردم و رفتم کنارشون!بازم چرت و پرت گفتیم و اینا تا اینکه همه ولو شدیم!حال عجیبی بود اصن دوس نداشتیم که بریم! ینی اوضاع به کام بود! اتیشی که گرممون میکرد زمین هم نرم و خوب بود و هممون ولو بودیم!

آهنگ هم که گذاشته بودم...

آریا میگفت آهنگ خارجی بمرانی رو بزارم!

منم گذاشتم!واقعا بدم میاد از آهنگاش ولی خب!نمیدونم چی شد!همه دراز کشیده بودن من نشسته بودم‌کنار رضا اریا هم سرش رو پام بود!چشمم افتاد به تهران! این اتفاق بعد از تماس بابام بود که گفت برگشتن دزفول! یه نگاه به ویو تهران یادم اورد الان بهمنه!یادم اورد مامانم رو! تولد پارسالش رو!۲۰ام بهمن پارسال رو که تنهاش گذاشتم! رفتنش! بابام رو! حس کردم سرم داره گیج میره!

علیرضا اون‌ گوشه‌داشت سیگار میکشید!

پاشدم سر اریا رو گذاشتم رو پای رضا و رفتم که یه سیگار ازش بگیرم!

بهم نمیداد!دلیلشم این بود ک به ارشیا داده و ناراحته!وقتی شنیدم جالب بود برام!چقد ارشیا دور شده!

بهش گفتم بده بابا من‌با یه سیگار‌ تو سیگاری نمیشم قبلنم کشیدم!خلاصه داد!

سیگاره رو کشیدم و هی فکر کردم بهش! به بدبختیا و فشارای این ترم لعنتی!به اخرش و نمره ها!به تهران!به آهنگ خارجی!به حرفای سپنجی!به رفتن!به دوستام!

سیگاره‌تموم شد دراز شدم!اهنگی که گذاشتم این بود: جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن....

برگشتم به اریا نگا کردم مچاله شده بود و رضا میگف خوابه!

منم اروم میخوندم!و حس عجیبی داشتم! انگار زمان برام متوقف شده بود!انگار دنیا برای لحاظاتی مونده بود! حسم رو داشتم با تمام سلول هام درک میکردم!

اهنگ تموم شد!اهنگ بعد رو علیرضا گذاشت!آریا هم‌ بیدار شد و من به شدت لرز گرفتم!

نمیدونم دلیلش چی بود!ولی حس میکردم بدنم سرد نیست!انگار مغزم یخ زده بود!شایدم دلم!نمیدونم!بازم حس عجیبی بود!رضا و اریا سعی در گرم گردنم داشتن!علیرضا آتیشو خاموش کرد و برگشتیم دانشکده!

بازم یکم اونجا ولو شدیم و بعد حرکت کردیم سمت‌تجریش!

دو به دو حرف‌ میزدیم!من و فرهنگ

آرش و رضا ، آریا و علیرضا!

یاده اون موقع ها افتادم!یاده تولد رضا که رفتیم قیطریه! سحر و ارشیا!تعدادمون همین بود!جنسیت ها هم!ولی الان اون ادما نبودن!

ترکیبا عوض میشد! هر‌کسی با کس دیگه ای همقدم میشد و شروع میکرد حرف زدن

این قدم زدنا باعث میشد آریا بیشتر فکر و ناراحتیشو خالی کنه تو خیابونا و رد شه!

رسیدیم لمییز...رفتیم تو!توی لمییز حرفای جالب دیگه ای زده شد!

سوال آریا این بود:ده سال بعدتونو چطور میبینین؟

آدمای مختلف حرفای مختلفی زدن!به حرفای هم گوش کردیم!و به حرفای هم فکر کردیم!

رضا تمام حرفش این بود که باید از لحظه لذت برد و تلاش داره اینجوری زندگی کنه!

علیرضا یه زندگی با لذت میخواست که نیازهاشم برطرف کنه!دنبال آرامش بود!

فرهنگ فقط یه تصویر داشت یا حداقل فقط تصویرشو گفت!

آرش هم از تصویرش گفت و حسی که میخواست داشته باشه!

آریا حرفش این بود که نمیدونه!

و من همه تصوراتمو ریختم بیرون :))) جالب بود واسم فکر میکردم من خیلی دیتیل های کمی از آینده دارم تو ذهنم! ولی خیلی از بقیه جزئی تر بود!یه جزئیات در کلیاتی بود :))))

این وسط تو این مبحث دیدمون از آینده خیلی چیزای عجیبی شنیده و گفته شد!که ادم ها درک موضوعات براشون سخت بود!

شنیدن فکر آدم ها حس عجیبی میده!وقتی میبینی یه عده ای هستن که کاملا باهات متفاوت فکر‌میکنن حس جالب و عجیبیه وقتی هم میبینی یه عده هستن که چقد میفهمنت و با تکون دادن سر دارن تاییدت میکنن یه حس شیرین و عجیب دیگس!

بابام زنگ زد گفتش که جمع کن برو خونه دیگه دیره :) منم جمع کردم که برم!

اون یه ذره راه تا میدون رو رفتیم و سر میدون تصمیم براین شد منم با بچه ها برم سمت شرق و برم خونه‌ی خالم!

و دوباره عین همیشه پیاده راه افتادیم!زندگی ما لای این قدم زدنا جریان داره فک کنم :)

دوباره حرف فکر حرف فکر....مغز ادم تخلیه میشه خداییش!

بعد از لمییز دیگه اون حس کلافگی و ناراحتی تو چشمای آریا نبود!میخندید و حرف میزد!

حس جالبیه! انقد یه جمع بمونن کنار یه آدمی تا حسای بدش بره!بنظرم آدم باید کیف کنه از داشتن چنین چیزی :)

 

یه چیزی که‌تو امروز برام جالب بود آرش بود!میگف که به چیزی فکر‌نمیکنه ولی من حس میکردم مغزش به شدت درگیره!و شاید باید کیلومتر ها قدم بزنه تا بتونه کنار بیاد با چیزایی که تو سرشه!کم حرف میزد!و فقط شنونده بود!حتی گاهی حس‌میکردم نمیشنوه!و تو دنیای خودشه!

 

حضور علیرضا رو خیلی دوس دارم!اینکه انقد تلاش میکنه واسه ارتباط برقرار کردن و یادگرفتن!اینکه میبینم علیرضا جز بحث درسی چیزای دیگه ای هم ‌میگه!

من از آدمایی که راه خودشونو خودشون میسازن و با سختیاش کنار میان خیلی خوشم میاد :)

در آخر باید بگم سه شنبه عجیبی بود :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۰۲
پنگوئن

داشتم بهش میگفتم که چقد خوبه بتونم زندانیش کنم یا یه کاری کنم که ماله خودم باشه فقط

خندید ولی وقتی بهش فکر کردم‌ دیدم نه!اینجوری حال نمیده!میشه مثل تمام چیزایی که مال آدمه و آدم سال تا سال بهشون کار نداره!

به قول خودش اینجوری کیف میده که آدمه رها باشه آزاد باشه آدمای دیگه ای دورش باشن ولی اون بازم تو رو بخواد!اینجوری بیشتر میچسبه :)

 

جمع دوستیمون تغییر کرده!حضور دو عضو جدید علیرضا و فاطمه فرهنگ! نبود سحر و کم رنگ تر شدن بیش از پیش ارشیا!

یه حرفی آرش میزنه که جمع به فرد ارجحیت داره!نبود یه نفر نمیتونه یه جمع رو بپاشونه!نکته ای که اتفاق می‌افته اینه که کسای دیگه ای پیدا میشن تا جای خالی رو پر کنن!

ادم باید حواسش به جمع های زندگیش باشه!که کیا میان توش و کیا میرن!و خودش کجای جمع قرار داره :)

زندگی واقعا عجیبه!همیشه یه عده هم پای تو هستن!ولی این عده فرق میکنن در طول زمان!یه زمانی حسینی به من و سحر دو قلو میگف!الان ازش خبر خاصی ندارم!شایدم نمیخوام داشته باشم!شایدم درستش اینه!شرایط درست و قشنگ همینه اصن!

حواسم باشه که کی برام مهربونی میکنه!

چقد دوس داشتم میشد زهرا رو هم به جمع اضافه میکردم!بعضی ادم ها تو طول زمان نشون میدن که چقدر بودنشون خوبه!درسته! و چقدر مهربونن!

 

فکر میکنم نیازه یه بار دیگه به ادما نگاه کنم و هر کس رو سر جای درست خودش بزارم :)

 

و در اخر به قول ارش ارتباطات انسانی خیلی پیچیده‌س :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۳۳
پنگوئن

من همیشه یا خیلی خودمو قبول دارم یا اصلا اصلا خودمو قبول ندارم!یعنی در زمینه های مختلف  این اعتمادم به خودم متفاوت جلوه پیدا میکنه!

میدونی من همش یا سفیدم یا سیاه!یا صفرم یا یک!

اصلا از این حالتم خوشم نمیاد!اخه برخلاف خودم که یا ۰ ام یا ۱۰۰ نتایج کار همیشه ۵۰ اس!

میدونی از چی حرف میزنم؟

یه جورایی دارم کیفیت رو نابود میکنم انگار!

بدترین خصلتم عجول بودنمه! هیچ وقت ازش خیری ندیدم! همیشه ضرر میزنه!

اینو تو امتحان عمومی به وضوووح دیدم!منو سحر ویدیوکال کرده بودیم و من هی نیگا تایم میکردم و حول شده بودم و اصن سوال رو نمیفهمیدم!ینی فقط کلمات رو میدیدم ولی نمیتونستم معنی جمله‌ی ساده رو بفهمم!و همش سحر میگف: حسن توکل!

دو باری هست با پراید وانت داداشم رانندگی میکنم! من بعد از گواهینامه دیگه پشت ماشینی که دنده‌ای باشه نشسته بودم!اوضاع خوب نبود!

همه چیو میدونستم!ولی باز عجول بودم! عجول بودم و میخواستم زودتر گاز بدم!عجول بودم و میخواستم به داداشم نشون بدم بلدما!

ولی دقیقا نتیجه برعکسش میشد!

با اینکه خیلی هم گند نزدم!ولی هربار که اومدم خونه گریم گرفت!تو خونه‌ی ما رانندگی کردن یه چیز کاملا کل کلیه!عشق به ماشین و سرعت رو توی وجود تک تکتمون میشه دید!و من از بچگی حتی وقتی پام به پدال ها نمیرسید میشستم پشت فرمون!و الان....الان که گواهینامه داشتم الانی که به راختی بهم ماشین میدن اونقدری که میخوام خوب نیستم!

دقیقا عین آشپزی!دقیقا عین اون روزای اول بعد از مامان که من ناهار میپختم! و داداشم بهم میگف خوب نیست یا بابام یه ایرادی میگرفت گریم میگرفت!دقیقا آشپزیمم انقدا بد نبود! فقط معمولی بود! و جا داشتم برای بهتر شدن!انقد بهم گیر دادن تا شد الان!اونقد بابت هر بار یکم نرم شدن برنج و طلایی نبودن ته دیگم ناراحت شدم تا شده الانا! الانایی که برنجم دقیقا عین مامانم میشه :)

اگه یه روزی رانندگیمم شبیه داداشم شه واقعا بی‌نظیر میشه نه؟

همیشه وقتی اسم رانندگی میاد یه نفر تو ذهنم میاد! محسن! همین :) استوره منه تو این موضوع :) بهترش واقعا کسی رو ندیدم!

داشتم فکر میکردم چقد یادگرفتن دردسر داره!هر چیزی رو یادگرفتن!چقدر تمرین میخواد!چقدر زمین خوردن و پاشدن میخواد!چقد تضادف میخواد!چقد سوزوندن میخواد!میدونی از چی حرف میزنم؟ از عقب نشینی نکردن! از پا پس نکشیدن!

استعداد؟

نمیدونم چرا به استعداد دیگه هیچ اعتقادی ندارم!فکر میکنم استعدادی وجود نداره فقط نحوه‌ی دید ادم‌ها تو موضوعات مختلف فرق داره!و اعتمادی که به خودشون تو زمینه‌ای دارن! و تمام چیز هایی که میخوان!

من خیلی وقته فهمیدم آدم ها هر چیزی رو که بخوان به دست میارن!

الان دارم میفهمم علاوه بر بده بستونی که وجود داره!دونستن تلاش کردن و به دست اوردن واقعا سخته!واقعا سخته!

 

شاهین یه کلیپ باهام شیر کرده بود صب داشتم میدیدم راجب بیدار شدن در ساعت۴ ضب بود!

وقتی داشتم میدیدمش با خودم میگفتم من دلیلی دارم براش؟من واسه چی تلاش میکنم؟واسه نمره ۱۷ ۱۸؟

واسه فهمیدن؟ واسه فیزیک؟ واسه زندگی؟

چی میخوام؟

به یه فضل بیشتر کتاب خوندن نیاز دارم یا نه؟ به یه ساعت بیشتر برای به دست آوردن چیزی که میخوام نیاز دارم یا نه...

 

دیدم چقد کوچیکم راستش....انقد کوچیکم که دلیلی واسه نخوابیدن ندارم!اونقدی کوجیکم که کار هامو میتونم با یکم کمتر در فضای مجازی بودن به راحتی هندل کنم!‍!!دیدم هدف هام واسه این برهه زمانی به اونقدر تایم نیاز نداره!شاید بعد تر ها!

بعد یکم فکر کردم دیدم الان اون ماه‌عسل زندگی و جوونیمه!اگه الان کار واسه انجام و هدف واسه رسیدن و دلیل واسه نخوابیدن نداشته باشم ، پس کی؟

یادم اومد چقد آریا رو سر اینکه انقد واسه خودش کار میتراشونه مسخره میکنم!ولی دقیقا انگار کار درست اونه! استفاده کردن از  زمان، نه؟

دوست ندارم شبیه برکه بنظر بیام! من همیشه جریان رود رو دوست دارم و اون صدای عجیب غریبی که داره!

 

باید بیشتر واسه خودم کار بتراشم شاید :) نه؟ حس میکنم در جریان نیستم اونقدری که باید....

 

میخوام یه بار بشینم به چیزای بدی که دارم فکر کنم! به عادت های بدم! به فتار های بدم!به کار های مخربم!

باید نوشته شن!

چقدر عقبم از چیزی که باید :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۹ ، ۱۸:۰۶
پنگوئن

امروز روز خوبی نیست! برعکس دو روز پیش که روز خوبی بود!

من یاد نگرفتم که واسه‌ی چیزایی که بابتشون خوشحال میشم ذوق نکنم!و مثل آدم بزرگ ها رفتار کنم!

هر خوشحالی رو بزرگش نکنم و جار نزنمش!چون آدم بزرگ ها اینو ازم خواستن!

من شنیدم تو دنیای آدم بزرگ ها نباید هر حرفی رو زد! نباید از خودت و حال دلت برای کسی حرف بزنی!

من دیدم اینو که تو دنیای ادم بزرگ ها نگران شدن های زود زود بی معنیه!

مثل زنداداشم که آدم بزرگ حساب میشه، خبر بارداریشو به پدرم نمیگه برای اینکه نمیخواد بقیه بفهمن!و داره اون حس خوشحالی پدر بزرگ شدن رو میزاره واسه بعدا!اگه بعدنی نبود چی؟!نباید این پدر بزرگ از این خبر خوشحال میشد؟

آدم بزرگ ها حس هاشونو بهم نمیگن! مثلا نمیگن چقد همو دوست دارن!چون طرف پررو میشه!یا شایدم چون مطمئن نیستن از حسشون!یعنی اینا حرفای اوناس! من نمیدونم مگه حس اطمینان میخواد؟ تو الان میتونی لحظات خوشی با یه آدمی بسازی و میدونی طرف مقابلت به این حس تو نیاز داره!خودتم نیاز داری! دیگه نگفتنش به چیه؟؟چون آدم بزرگی نمیگی؟

یا مثلا آدم بزرگ ها با هم حرف نمیزنن!نمیگن از چی ناراحتن!یا دعوا میکنن یا میزارن میرن تو غارشون! و تو باید ساعت ها منتظر بشینی تا شاید بیان و باهات حرف بزنن شایدم نیان! تو باید دلت ۱۰ هزار بار بریزه چون اون ها آدم بزرگن!

آدم بزرگ ها اینجورین!حرف نمیزنن!چون خیلی خفنن!

آدم بزرگ ها اینجورین که همش میگن صبر کن!خیلی عجولی!

 

تو قاعده قوانین من با همین قد و قواره آدم بودنم، آدم ها حس هاشونو بهم میگن!حتی اگه نیازه گاهی به یک نفر میگن ازش حس خوبی نمیگیرن!با احترام البته! آدم های تو قد و قواره‌ی من اگه یه روزی حالشون خوب نیست و تصمیم میگرن برن تو غار تنهاییشون قبلش به آدم های دیگه فکر میکنن!براشون یه نوشته میزارن مثلا میگن: من به زمانی برای خلوت کردن با خودم نیاز دارم! تو قد و قواره‌ی من منتظر بودن خیلی سخته!و منتظر گذاشتن از بدترین رفتار هاست!

تو قد و قواره‌ی من ذوق هست!اشتیاق هست!سادگی و صداقت هست!هر چی تو دل باشه تو زبون هست!

نمیدونم چرا من هیچ وقت آدم بزرگ نمیشم و بلد نیستم بشم!

چرا هیچ وقت نمیتونم وقتی یکی یهو گوشیش قطع میشه یا یهو میزاره میره رو بیخیال بشم!حتما باید دوباره زنگ بزنم و بگم ببخشید که خدافظی نکردیم! یا حتما باید اون آدم رو پیاده کنم بگم بیا خدافظی کنیم بعد برو!چه واسه یه هفته چه واسه همیشه!

من از این بی‌خبری ها رنج میبرم!

میدونم....میدونم اینو که کارام درست نیست!و حتما آدم بزرگ ها منطقی‌ترن!

ولی اینو نمیدونم کجای راهو اشتباه رفتم که تو این قد و قواره موندم و نشدم آدم بزرگ :)

 

اخه با من چرا؟

منی که با هر حرفت ذوق میکنم!منی که هر چیز مثبتی که از سمتت میاد برام یه معجزس...منی که انقد صاف و ساده باهات حرف میزنم و همه چیو میگم...اخه این کارا انصافانه‌اس؟

هی میخوام یکم بزرگ شم!بگم زود قضاوت نکن!شاید کار داره!شاید خستس!شاید یه چیزی میدونه!

ولی دل من بچه تر از این حرفاس دلبر :))

بیچاره این بچه ... ذوقش خفه شد!اونم تو چند ساعت!

 

و این اپیزود چهرازی که مناسب حال و هواست :

 

سر صُپی دوباره پاشدیم اومدیم خسته باشیم، جمشید پرید وسط گفت ببین چقد سمنو داریم، ببین زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.

گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای، بیا بشین یه دیقه خسته باش جای این جلافتا سر صُپی.

دستشو تا مچ کرد تو کاسه، گفتی یعنی می خوام بهت بگم دنیای دیوونه ها از همه قشنگه .

بذا دهنت هر چی نداره صفا داره.

پاشدیم تا این فضای خستگیه ما رو مبتذل نکرده زدیم بیرون یه سیگار ِ ناشتا بگیرونیم له بشیمو حالمون جا بیاد.

کبریت نکشیده جمشید پرید وسط گفت نیگا امسال عدس سبز کردیم جای گندم!

پارسال برف زیاد نشست، سردرختیا همه رفتن زیر سرما.

گفتیم جمشید پس تو کی خسته میشی سگ مصب؟

گفت مگه چته باز؟

گفتیم بابا پامون سر صُپی مستقل از خودمون خورده به در سیاه شده.

انصافانه ـَس؟

چشممون به در خشک شده، کسی نیومده ملاقات.

بهار دل کش رسیده…

دل به جا نباشد؛

انصافانه ـَس؟

دلبر یه اینقد به فکر ما نباشد؟

گردنمون کوتاه شده انصافانه ـَس؟

باز خسته نیستی هی عدس عدس؟

جمشید گفت یعنی میخوام بهت بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.

پاشو یه دوش بگیر بریز همه رو تو چاهک بره پی کارش.

جاش ماهی دودی بیار لقمه کنیم شب عیدی.

گفتیم جمشید الحق که دیوونه ای. تا اومدیم بریم زیر دوش دلبر پرید وسط گفت هوی مگه کوری دیوونه؟

تا گفتیم احترامت واجب خاطرخواهی هم سرجای خودش، طرف زنونه اون سر راهروست.

گفت چرا دور دهنت سمنو مالیده؟

گفتیم اگه مالیده چرا گردنمون کوتاس؟

باز چرا رفته ای؟

برگشته نیستی، خاصّه در بهار؟

گفت کوری دیگه!

کور نبودی سوال نمی کردی.

اونور کن روتو سرم بازه، تو دلم رخت می شورن.

اومدیم بریم تو در گاهی حموم، پامون دوباره گرف به در.

هیشکی نبود ببینه، مرد کوه درده!

خواستیم بکشیم به مصّب ِ جد و آبادش چند تا آب نکشیده ببندیم شنیدیم مدیریت صدا میزنه ملاقاتی داری ملاقاتی داری ملاقاتی داری.

پوشیده نپوشیده زدیم تو راهرو.

دلبر پرید وسط گفت یعنی میخوام بهت بگم کوری دیوونه.

جمشید بهش گفت اذیتش نکن خوب میشه مرخص میشه.

نگا گردنشو شده یه متر.

راهرو رو می رفتیم رو به حیاط، یکی از تازه واردا سیگار به دست اومد گفت: آقا ما خسته ایم.

شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟

جمشید از پشت سر گفت یعنی میخوام بت بگم هنوز خوشگلیاشو داره.

تو دلمون گفتیم جمشید کله پدرت از بس دیوونه ای.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۹ ، ۱۲:۳۸
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ دی ۹۹ ، ۱۰:۲۴
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ دی ۹۹ ، ۰۲:۴۸
پنگوئن

خواب‌هایی که مامانم توشه به لول جدیدی رسیده!

تا الان موضوع خواب این بود که مامانمو میبینم بغلش میکردم یهو میفهمیدم مرده و میترسیدم!

الان خواب میبینم که مامانم زنده شده! و ما اشتباها فکر میکردیم که مرده!دیشب برای بار دوم این خواب جدید رو دیدم!

و انقد همه چی واقعی بود که باورم شده بود!

و تو خواب همش داشتم فکر میکردم چطوری مامانم ۵ ماه تو قبر بوده و نمرده و چی شده که درش اوردن از تو قبر که این فکرا باعث شد بیدار شم! 

:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۹
پنگوئن