پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب


پس تو کجا بودی؟
این شفق را هم از دست داده‌ایم 
هیچ‌کسی ما را
دست‌ در دستِ هم نمی‌دید این عصر
وقتی شبِ نیلگون بر دنیا می‌افتاد.
من از پنجره‌ام
جشنِ غروب را دیده‌ام
سرِ تپه‌های دور 
گاه مثلِ یک سکه
یک تکه آفتاب میانِ دست‌های من می‌سوخت
تو را از ته دل به‌یاد می‌آوردم 
دلی فشرده به غم 
غمی که آشنای توست 
پس تو کجا بودی؟
پس که بود آنجا؟
گویای چه حرف؟
چرا تمامیِ عشق یک‌باره بر سرم خواهد تاخت
وقتی حس می‌کنم که غمگینم 
و حس می‌کنم که تو دوری؟

[ #پابلو_نرودا ]
.
.
.
.
.
پ.ن : هیچی :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۷
پنگوئن

نشستم وسط اتاقم با یه دنیا برگه دور و برم و یه عالم کار! و خیره شدم به رو به روم!

فشار این ترم عجیب و غریب و زندگی عجیب ترش هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه!
بعد ادم دلشو به یه سری دل خوشی بند میزنه این وسط!وقتی میبینه دلخوشیاشم سرابن دوست داره که رها کنه!

 مثل یه تیکه چوب وسط دریا بشه و خودشو ول بده وسط زندگی!

امروز دیدم از گوشی بابام و لا به لای کلیپای خنده دارش صداش شکوری اومد! منم گوش کردم ببینم چی میگه!

داشت داستان یه آدمی رو تعریف میکرد که م ادرش سرطان داشته!و آرزوش این بوده که بره مکه

و پسره هم فقط آرزو داشته مادرشو ببره مکه!

 یه قار داد با شکوری مینویسه و سوزن دستشو خراش میده تا با خونش اونو امضا کنه و از شکوری هم همینو میخواد!

و قرار داده اینجوری بوده که پسره درس بخونه کنکور قبول بشه شکوری هم بعد از کنکورش یه جا ببرتش سر کار و حقوق یکسالشو بهش اول بدن تا بتونه مادرشو ببره مکه!

میگف که تو اون یکساله حال مادره بدتر میشده بعد همه معلما پول جمع میکنن به این پسره بدن! پسره قبول نمیکنه و پای حرفش مونده!

اخرشم رتبه کنکورش ۱۹۰۰ میشه و مادرشو میبره مکه!بعدشم مادرش میمیره!الانم پسره به واسطه درسش از ایران رفته!

وقتی داستانه تموم شد همش داشتم فکر میکردم انگیزه‌ی من چیه؟

اون سوختم؟موتور محرکم تو زندگیم چیه؟

واسه چی تلاش میکنم؟

چقد نیازدارم تا اینو بدونم!تا بشناسم اون چیزیو که بخاطرش همه قوامو جمع کنم!

چقد گمم و شبیه اون تخته چوب تو دریام، نه؟

 

تصمیم گرفتم خودمو بکشم بیرون از هر چیزی که حس بدی بهم میده! از هر چیزی که باعث میشه حس کنم فقط یه استفاده شوندم!از هر چیزی که باعث شه دیگران حس کنن وظیفمه!

 

سعی کردم روز خوبی داشته باشم ولی بازم نشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۹
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۶
پنگوئن

این روزا با شروع کردن یکم مشکل دارم

یعنی فکر میکنم سخت ترین قدم اولین قدمه!

دیگه وقتی اولیشو برداری میافتی تو سراشیبی اتفاق، نه؟

حتی این روزا فهمیدم که شروع روز هم برام سخته!

نمیدونم چرا عادت لعنتی به خبر گرفتن از محیط دارم وقتی هنوز چشمام بستس!

میخوام این عادت رو کنار بزارم!اینکه بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار میشم سراغ گوشیم نرم!و تلپی نیافتم تو دنیای مجازی :/

 

یه اچیومنت جدید داشتم :)

دیروز داداشتم قریب به ۲ ساعت بام حرف زد! و یه چیزایی میگفت لا به لای حرفاش  که من قبلا میشنیدم فاز و نول قاطی میکردم :))) بعد گذاشتم حرفاشو زد...با لبخند نیگاش کردم وقتی حرفی میزد که به مزاقم خوش نمیومد میگفتم ببین این حرفت درست نیستا!و بعد میذاشتم دفاعیاتش رو بکنه! وقتی حرفاش تموم شد! شلینگو وا کردم و در خونسردی و ادب تمام شستمش :)) بعد جالب بود برای اولین بار دیدم که دیگه جوابی نداد! و منم اصلا عصبی نشدم!

حتی بعد از حرفامون نشستیم دو ساعتی ۴ تایی بازی کردیم! مبینا اینجوری عوض شده :)))

 

اقا داشتم به این فکر میکردم که واقعا میشه به روزای عادی برگشت؟!من حس میکنم هیچی مثل قبل کرونا نخواهد شد!نمیدونم چرا انقد قویه این حسم!البته نمیدونم خوب تر میشه یا بدتر!ولی واقعا حس میکنم عادی زندگی کردن دیگه یادم رفته :))))

 

جدیدا راجب هر چی با پویان حرف میزنم تهش به این نتیجه میرسیم که باید بریم کار کنیم که زودتر بریم :))) و بعد هر دو محو میشیم :))

 

لازمه از این تریبون اعلام کنم که خوشحالم که تو این برهه از زندگی آریا رو در این نزدیکی دارم :) آممم  نمیدونم راستش این ارتباطات صمیمی که پیش میاد چقد دوام داره!ولی حقیقتا خوشحالم میکنه این حرفایی که یهو تخلیه میشن!یا حتی حرفایی که یهو میشنومشون :))

بنطرم هر آدمی یه همچین چیزی تو زندگیش میخواد!یکی  که بهش اعتماد داشته باشه به قدر کافی و "بتونه" حرفشو بهش بزنه، نه؟

 

بی‌تابانه دلم واسه همه چی تنگ شده!واسه املت‌های بین دو کلاس! واسه خنده های ۶ عصر به بعد! واسه قهوه خوردن تو ویو! واسه بوفه مرکزی رفتن و پیتزا مرغ خوردنامون :)) حتی واسه همین چیزای اخیر‍!باید اعتراف کنم واسه ارتش رفتنمون هم دلم بدجوری تنگ شده :)))) یا حتی رفتن به اون کافه دایس و اون دتاکس های عجیبش :)))واسه گه گداری که کوه میرفتیم!

واسه اون بستنی خوردن تو توچال که فراینده اینجوری شکل گرفت که تو راهرو دانکشده داد میزدیم که داریم میریم توچال بستنی هر کی میخواد بیاد :))))

حتی حتی دلم واسه روز فیزیکا هم تنگ شده!

یا حتی واسه کلاسای دکتر حسینی که هیچی نمیفهمیدم :)))

خلاصه که من اینجا بس دلم تنگ است! و چقدر خوشحالم چقدر خوشحالم که انقدر لحظه های خوب و قشنگ با حال خوب تو ذهنم دارم :) 

 

به سبزی ایمان داری؟به خوب شدن حال دل؟ به اروم بودن روح؟به سادگی و زیبایی؟

به یه جمله عجیبی باید اعتراف کنم...

این روزا خیلی دنبال این بودم که مبینای لعنتی چی میخوای که خوشحال شی؟خوراکی؟جوراب؟گوشی؟خرس؟لباس؟

و به هر چی که فکر میکردم هیچی نمیخواستم! این عجیب ترین اتفاق تو دنیامه!

به هر کدوم که فکر میکردم میدیدم الان وقتی نیست که بخوامش!بعدم اونقد واسش شوقی نداشتم!

اولش به این فکر کردم که از اثرات افسردگیه!

ولی بعد دیدم نه ، شاید از اثرات بزرگ شدن باشه :)

مثلا وقتی میدونم گوشی دو سه تومنی من نیازهامو برطرف میکنه چرا باید گوشی سی تومنی داشته باشم؟دوست ندارم داشته باشم؟چرا دوست دارم!ولی آیا میخوام؟ خیر :)

جالب نیست؟

من فقط الان شاید یک چیز میخوام!اونم بودن کنار ادمایی که دوسشون دارم!و فقط همین :)

(....منظورم جدای از نیاز های انسانیه :))) ...)

 

 

خلاصه که دارم بزرگ میشم کم‌کم :)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۰
پنگوئن

از یکشنبه تا امروز بیرون نرفته بودم :) منی که هر روز بیرون بودم همیشه :)

به شدت درگیرم!و انگار اون بیرون هم خبری واسه من نیست!همه اتفاقات تو همین ماس ماسکاس :)

این روزها به شدت انرژی پایینی دارم که بخاطر سایکلمه ولی در کل حس اضافه بودن بدی دارم :))

فکر کنم بهتره وقتی به این روزا میرسم یکم فاصله بگیرم!تا حالم بهتر باشه!

کلی اتفاقات جالب افتاده و بنظرم خیلی تغییرات ایجاد شده تو دنیام!و مرز دنیای ادمای اطرافم که با من مشترکه!راضیم؟ قطعا راضیم!

یه روز تو کلاس شانت بودیم!پریا برگشت گفت من میخوام درسامو پاس کنم و برم فقط

شانت نگاش کرد و گفت اگه کسی بخواد بره میره!به هیچ کدوم از اینا نیست که من فلان درسو الان پاس کنم یا نه!بخوای بری میری :)

تو کار های این دو روز اخیرم فهمیدم که چقد مهمه که نقشه راه رو برای خودت بریزی و بدونی چی میخوای و الان دقیقا کجای راه وایسادی؟چیا ساختی؟ و به چه چیزهای دیگه ای واسه ادامه مسیر نیاز داری؟

کجاها باید برای خودت ایستگاه استخرات بزاری؟ و کجا ها تاکسی بگیری :)) یا شایدم بدوی!

بعد اگه نشد چی؟!اگه نقشم خوب نبود چی؟!ببین مهم نیست! مهم اینه که الان تو یه مسیری رو اومدی

فرض کن اول راه که بودی تو نقطه i بودی ! و مقصد f باشه! تو از i  شروع کردی و الان مثلا در نقطه  a  قرار داری که از اون جای اولیه جلوتری ولی هنوز به f هم نرسیدی...بعد الان میفهمی نقشه کار نمیکنه! چمیدونم شهرداری اومده یه چاله گنده کنده اون وسط راهت!اوکیه بقیه راهو عوض میکنی! نیازی نیست f رو عوض کرد نه؟ :)

فقط یه چیز میتونه f  رو عوض کنه برات! اونم دید و خواست خودته!

خلاصه که خودت میتونی همه چیو درست کنی!

دستتو بزار رو زانوی خودتو پاشو :) یه بار دیگه! حتی اگه ۱۰ بار هم زمین بخوری مهم نیست :)

 

از آذر داره یه هفته میگذره ولی من هنوز یه دونه کادو هم به خودم ندادم :))) عجیبه، نه؟

حتی شوقی هم ندارم واسش :)

بعد از کلی فکر فهمیدم به خودم چی کادو بدم!اومدم سفارش بدم که نشد!بخاطر بلک فرایدی همه سایتا ترکیدن!

این درست نبودن زیر ساختا خیلی زیاد رو مخمه :)

 

حرف دیگه ای نیست :)

ایام به کام!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۷
پنگوئن

همونطوری که میگفتم اون حال خوش عجیب غریبم به چند ساعت نرسید...

و از دیشب تخریبش شروع شده!

و جالبه دو نفر از عزیزترینام یه چیزایی بهم گفتن که الان در حال انفجارم!

یکیش سارا بود!

بهم پیام داد که از من ناراحته...چرا؟چون من فقط به فکر خودمم!!!!

من...؟؟من؟؟من فقط به فکر خودمم!

وسط کلاس شجاعی بودم که دوباره ویس داد و ویس های مضخرفش حالمو ترکوند!ترکوند!

کاش به فکر خودم بودم فقط!

و کاش اینو میتونستم به همه بفهمونم که الان از همه اسیب پذیر ترم!و کاش ادمای نزدیکم انقد دونه دونه نمیزدن خراب کنن همه چیو!

با ارشیا شروع شد!

و دیشب

و الان...

بسه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۶:۳۵
پنگوئن

خب یکم آذر ماه رو به شما خودم و تمام آدم های جهان تبریک میگم :)

اخرین ماه پاییز دوست داشتنی :)

دیروز اولین مهمونیمو دادم :)) مهمان های دعوت شده ۱۵ نفر و مهمانان حاضر ۱۴ نفر و مهمانی در باغ ، فضای آزاد و فاصله گذاری اجتماعی و مقدار زیادی الکل (استعمال خارجی) انجام شد‍!

 

همه چی به خیر و خوشی گذشت و من خیلی ریلکس بودم-در کمال ناباوری برای خودم :)-

بعد از ظهر بود رو میزو صندلی که تو محوطه بود و هیچ کی اونجا نبود نشسته بودم!هندزفری هامم تو گوشم بود و کتاب ذراتم جلو دستم :) چایی هم یکم اونور تر :)

 

بابامم و عمه‌ام تو سالن نشسته بودن رو مبل :) هر دوشون پیر شدن ولی دلشون به شدت جوون و سرزنده‌س با اینکه کلی مشکلات عجیب غریبی رو از سر گذروندن!بابام که الان دچار کم حافظگی شدیدی شده که فکر میکنم طبیعیه!ینی گذشته های دور بیشتر یادشه تا این نزدیکیا!الان حواس درست حسابی براش نمونده!ولی فکر میکنم طبیعیه و باید بهش زمان داد و کنارش بود!

عمه‌ام هم ۳۰ سال پیش شوهرشو از دست داده!وقتی که یه بچه ۶ ماهه داشته!و همین داداشش، که بابای من باشه، و مامانم خیلی کنارشون بودن!

حتی من یادم میاد علی پسر عمه‌ام همیشه خونه ما بود!انقد که من فکر میکردم واقعا داداشمه :)

خلاصه که هر دوشون با یه دنیا درد و یه دنیا تجربه‌ای که از سر گذرونده بودن کنار هم نشسته بودن!بابام تخمه میخورد و عمه‌ام داشت برای نتیجه‌اش بافتنی درست میکرد :)

 

اونور دختر عمه‌ام (که الان خودش نوه داره) تو کانالای تلوزیون میگشت تا یه آهنگ شاد پیدا کنه کنه نوه‌ی فندقِ کوچولوش براش برقصه :)) شوهرشم کنار بابام نشسته بود وگه گداری با بابام هم صحبت میشد!

نوه های عمه‌ام یعنی شادی و شیما کنار ناهید زنداداشم نشستن بودن و از این غر میزدن که زندگی چقد سخته!کرونا چقد بده و فلان :)))

اونطرف تر خواهر کوچه‌ی شادی و شیما ، یعنی کوثر نشسته بود و داشت طراحی های مدرسه‌اش رو انجام میداد :)

اون طرف باغ لابه لای درختا داداشام به همراه شوهر های شادی و شیما نشستن بودن بساط منقل و قلیونشون به پا بود!

 

تو جمع همه سرک کشیدم :))) رفتم بدون اینکه حرفی بزنم کنار هر دسته نشستم و گوش کردم و واسه خودم آنالیز کردم :)))

 

حس عجب و غریبی داشتم!من کی انقد بزرگ شده بودم که مهمونی بگیرم برای اینکه بابا و داداشامو خوشحال کنم؟! :))

کی انقد بزرگ شده بودم که روز قبلش خرید برم.. شبش غذا و میوه و فلان اماده کنم!و ساعت ۱۰ صبح تمام چیزایی که میخواستم واسه مهمونی رو اماده کرده باشم؟

حس خوبی بهم داد!

یه نیگا به جمع انداختن کافی بود تا ببینم چقد خانوادمون عوض شده!

ما چقد مذهبی بودیم!و چقد سر کوچیک ترین چیزها گریه و بحث و دعوا بود ولی الان همه کنار هم بودیم هر کسی هر مدلی که دوست داشت بود!عمه ام چادر گل گلیشو سر کرده بود و از ما میخواست تا خوش بگذرونیم خودشم زیر لب ذکر میگفت وقتی بیکار میشد!

بابای شادی که من یادم میاد قبلا به شدت مذهبی بود و با همه چی برخورد میکرد حالا راحت کنار پسرها مینشست و قلیون و حتی بعضا سیگار کشیدنشون رو میدید و چیزی نمیگفت!
من شادی شیما کوثر و حتی ناهید روزی برای اینکه چادر نپوشیم و اون حجاب لعنتی رو نداشته باشیم چقدر اذیت شده بودیم!

ولی همه چیز الان جای تقریبا خوبی بود :)

و همین باعث شد تو این بدی که تو دنیای عجیب الان هست دلم اروم و خوشحال باشه!و به این فکر کنم که بازم درست میشه!

درسته پیامد های بدی هم داشت!مثلا  شادی دیشب حرف میزد که بخاطر اون دعواها و کمبود محبتی که دیده اونقد زود ازدواج کرده و با اینکه الان شوهرشو دوست داره ولی کاملا از اون ازدواج زود هنگامش پشیمونه!

همین حرفای مفصل شادی باعث شد بیشتر فکر کنم!

راجب اینکه الانم ممکنه بابام اینا خیلی با این طرز زندگی که پیش گرفتم و تو سرمه خوشحال نباشن ولی...

حداقلش اینه که وقتی برگردم عقب نمیگم پشیمونم!نمیگم بخاطر فشار هایی که بهم اومد این راه های اشتباه رو انتخاب کردم!

 

جقد مبینا بزرگ شده!

الان آذره!

یک سال گذشته و مبینا ۲۲ رو دیگه باید ۲۲ سال زندگیشو فوت کنه و به ۲۳ سالگی سلام کنه :)ولی چقد بزرگ شده خداییش :))

و چقد هنوز راه داره واسه رفتن!حس داره واسه تجربه کردن!و کلی بالا پایینای دیگه‌ای که باید ذره به ذره‌اشونو درک کنه 

 

آره!میدونم چقد اوضاع بده اون بیرون!خارج از دیوارای این خونه!میدونم بابام هنوزم گریه میکنه بخاطر نبود مامانم! میدونم اوضاع اقتصادی ادم ها چقد خراب شده!ما هم از این قاعده مستثنی نیستیم!یعنی هیچ کسی مستثنی نیست!

ولی دلم گرمه و خوشحالم!

از حس هایی‌ که به آدم ها دارم!از کاره هایی که برام میکنن و براشون میکنم خوشحالم!از آدم های معدودی که کنار خودم نگه داشتم!از رشته ام از درسم...از تمرین های بیشماری که خیلی خستم میکنن :)) از همه چی راضیم!

و چقد دوست دارم این رضایت بمونه!همیشه بمونه!وقتی که هیچ چیزی خوب نیست!من و دلم خوب باشیم کنار هم :)

 

مبینا

یکم آذر ماه یک هزار و سیصد و نود و نه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۳
پنگوئن

دیگه آخرای آبانه!

من برگشتم به زادگاهم :)

وقتی رسیدم بارون بود!بعدم که اومدم خونه و دیدم اون هسته های پرتغالی که کاشته بودم رشد کرده و الان خیلی خوشگل شده!من سراپا ذوق :))))

البته همه هسته ها جوونه نزدن! و من اینو نمیدونستم که قرار نیست همه جوونه نزنن!

داریم کم‌کم میرسیم به آذر :)) و هدیه‌های بیشمار خودم به خودم تو این ماه عزیز!بخاطر اینکه امسال هم دووم آوردم!

و امسال واقعا نمیدونم چه هدیه‌ای باید به مبینا بدم!واسه این همه بلاهای عجیب و غریبی که تحمل کرد :)

احتمالا خیلیای دیگه هم مثل من امسال براشون عجیب‌ترین سال زندگیشون بوده!و فک میکنم که هممون مستحق یه هدیه‌ی بزرگیم!یه چیزی شبیه به معجزه :)))

 

داشتم تو اینستا میچرخیدم یه متن جالب دیدم:

امید الکی نمی‌دهم.بالای منبر هم نمی‌روم.نفسم هم از هیچ جای گرمی بلند نمی‌شود.حال روحی خوبی هم ندارم.شکمم هم سیر نیست، که حتی اگر بود، وقتی حال همنوع خودم را می‌دیدم، دیگر آن شکم سیری که داشتم،یک شاهی نمی‌ارزید.

اما

به سوزش شیرین واکسن کرونا،وقتی روی بازوی تو بوسه می زند قسم،که حال ما خوب خواهد شد!

بالاخره تمام این سال گنگ بی‌بهاری که تحویلمان دادند را، تحویل روزگار می‌دهیم و تا خود صبح همان روز، نفس به نفس، بغل به بغل، پا به پای هم، می‌رقصیم

-پرهام جعفری-

 

نمیدونم چرا وقتی داشتم این متن رو می‌خوندم به "تو" فکر می‌کردم :)

میدونی ما یه جمع ‍۱۶ ۱۷ نفره آدم بودیم که دقیقا یک روز قبل از اینکه کرونا اعلام بشه بی‌خبر از روزهای بعدمون و دردسرهای این چنینیمون دور هم جمع شدیم!گفتیم!خندیدیم!خوردیم!نوشیدیم!رقصیدیم! اون روز هم بارون می‌اومد!انقد بارون شدید بود! که پرهام و مینو نتونستن برسن!و مرضیه وقتی رسید سر تا پا خیس بود!و مهرزاد و پرنیان با ساعت ها تاخیر تونستن خودشون رو از شرق به غرب تهران برسونن!

ولی اون جمع، جمع شدند!و شیرینی اونقدر زیادی داشت که فکر میکنم اگر بخوام بخاطر این روزای سختی که گذروندم به خودم هدیه بدم اون جمع، اون حال و اون لحظات رو به خودم دوباره هدیه میدم!و اینبار قدر ثانیه ثانیه‌اشو بیشتر خواهم دونست!

قدر اون جمعی که از مهمونی باقی مونده بودن و جلوی در حمام کنار من بودن تا تگری نزنم!قدری سحری که پیشم موند!قدر پویان و شایانی که آخرین آدم ها بودن که رفتن!البته پویان که باز هم پدر جمع بود و چقدددر فعالیت کرد!بهمراه کیومرث ماکارونی درست کرد!

آرمین از خونشون غذا اورد!و اون روز تولد مامانش بود!و یه ویدیو گرفته شد که تولد مامانشو تبریک گفتیم توش!

و یه عکسی هست که من ماهرخ و سحر کنار هم نشستم و کیک جلومونه!و با نیشی باز از ته دل در حال خندیدنیم فقط :)

حال توی اون عکس رو به خودم بدهکارم!

دو عکس دیگه هست که علاوه بر ما سه تا پویان فرزین و کیومرث هم هستیم!و با هم شمع ها رو فوت میکنیم!و به افتخار خودمون کف مرتب میزنیم!

بنظرم فلسفه‌ی جشن تولد همینه!همین که به خودت بگی بابا دمت گرم که یه سال دیگه هم دووم اوردی!مرسی که زندگی کردی!یه نیگا به خودت بندازی و به ادم هایی که داری افتخار کنی!تولد یعنی شاد بودن کنار تموم آدم هایی که دوسشون داری!

اینکه با هم از ته دل بخندین!به دنیایی که ارزش نداره!ببینی تو این سالی که گذشته کیا کنارت بودن!و ببینی که این آدم ها تو چند تا تولد کنارت خواهند بود؟!

اولین پستی که تو اینستا شیر کردم عکسی از لحظه های مختلفی بود که با دوستام تو دانشگاه داشتم!و منو سحر حساب میکردیم که هر نفر چند بار تو عکس ها تکرار شده!و سحر تو همش بود :))

و همین موضوع ساده یه قند عجیبی تو دل جفتمون آب کرد!

فک کن ۱۰ سال بعد بشه!من عکسای تولد تموم این ده سال رو کنار هم جمع کنم و تو باشی :))) ببین چه قندی تو دلمون آب بشه، نه؟

یادمه این مهمونیه که گرفته شد از اون ۵ تا دوست خل و دیوونم فقط دو نفرشون بودن!یعنی سحر و آریا! و بقیه نتونستن که بیان!یادمه که وقتی سحر داشت بهم هدیه‌امو میداد میگفت که بخش عظیمی از این کادو از طرف آرشه!

و من یادمه که بدون اینکه آرشی تو اون جمع باشه من چقد یادش بودم و چقد خوشحال بودم بابت داشتنش :) و همون موقع بهش پیام دادم! و چقد خوشحال تر میشدم اگه تو اون جمع آرش و ارشیا هم حضور میداشتن!

 

این حرفا رو زدم که بگم آذر نزدیکه! آذر پارسال کجا و آذر امسال کجا... ولی من یه حس خوشحالی و رضایت درونی دارم!

که امیدوارم دلم بتونه بیشتر از این ها اروم و خوشحال باشه و بتونه در برابر ناملایمات زندگی بیشتر از این ها قوی بمونه :)

باتشکر

مبینا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۹ ، ۱۰:۰۲
پنگوئن

امم به این روزایی که بشینم تو خونه و تنها باشم و تمام ارتباطم با دنیای بیرون همین یه ماس ماسکم باشه نیاز داشتم!

امروز فهمیدم چقد مغزم راحت تر شده!یعنی داشتم به شایان ویس میدادم ک متوجه شدم هنوزم از نبودن مامانم ناراحتم و گریم میگیره ولیاین گریه کردنا مثل قبل نیست!همونطوری که به شایان گفتم انگار مامانم یه جای تو درون مبینا هست و اینکه همیشه باهامه و دیگه مثل قبل ر چیزی با هم بحث نداریم چون شرایطمو درک میکنه برام حس جالبی میاره!

بعد نمیدونم چی شد که همه فکرام رو تو کیبرد گوشیم نوشتم و واسه شایان فرستادم!

خیلی عجیب غریب بود حرکتم واسه خودم!آخه از فکرم راجب آینده گفتم!

اممم داستان از دو هفته پیش شروع شد! تو اشپزخونه بودم و درگیر غذا درست کردن و داشتم با آریا هم چت میکردم راجب اینکه از خودم راضی نیستم و نیاز دارم تا کاری بکنم!

با کلی همراهی آریا و پویان اینجوری شد که اومدم تهران! و قرار بود این تهران اومدنم برای همون کار باشه!

این بین تو یکی از همون روزا شاهین هم بهم پیام داده بود که دیگه کم کم وقتش از جام پاشم!و دیگه وقتشه اوضاع رو بدست بگیرم!ولی من همش فکر میکردم که شاهین داره اشتباه میکنه و هنوز زوده! و من باید بیشتر از این مدت داخل اون سرگردونیم بمونم و به چیزی فکر نکنم!

خلاصه که من اومدم تهران!

همونطوری که تو پست قبل گفتم دوستای زیادی رو دیدم که واقعا به دیدنشون نیاز داشتم! به اینکه یادم بیاد مبینا کیه :)

اون تایم سیگار شایان که رفتم باهاش حرف زدم راجب اپلای بود!و وقتی برگشتم انجمن فکرم درگیر این بود که واقعا کی باید اپلای کنم؟!اصلا اپلای کردن با شرایط فعلی درسته یا نه!

سوال رو تو ذهنم مطرح کردم و گذاشتم ناخوداگاهم درگیرش باشه!

درگیری کرونا و داستان قرنطینه پیش اومد! تکرار خاطرات تلخ ۴ ماه پیشم! و بیقراری و اضطراب شدیدی که از بی‌خبری داشتم!

دو روز رو دست به هیچ کاری نزدم!

و روز سوم فقط کارهایی رو کردم که فک میکردم حالمو بهتر میکنه!

و در نهایت روز چهارم که امروز باشه توی مغزم اتفاقات عجیبی افتاد انگار!

صبح زنگ زدم به بابام!و سراغ کار های خونه رو ازش گرفتم!یهو بدون مقدمه برگشتم گفتم بنظرم باید داستان تهران اومدن رو بیخیال بشیم!چون تا یک سال دیگه طول میکشه و من سال بعد درگیر اپلایم!

و بعد بابامم تکرار کرد اپلای!

منم گفتم الان مخالفی؟گفت نه! تو اپلای کن!ولی چیز ها دست من و تو نیست!

گوشی رو قطع کردم و به این فکر کردم که چه جالب مغزم تصمیم خودشو گرفته بود انگار!

انگار از اون خوابی که با رفتن مامانم درگیرش شده بودم بیدار شدم!الان میفهمیدم که نبودن مامانم دلیل بر تغییر دادن خواسته هام نیست!

انگار متوجه شدم چیزی که از دزفول من رو اذیت میکنه شهر دزفول نیست!بلکه دعوا کردن با خانواده و دیدن خونه‌ای که خاطرات مامانمو زنده میکنه بعلاوه اینکه خیلی قدیمی و اذیت کنندس!

تصور کردم!اگه خونمون عوض بشه و ما باز تو همون دزفول باشیم شاید اونقدا هم بد نباشه!

هم اونجوری داداشم راحت تر ازدواج میکنه!هم پدرم حال بهتری داره!در ضمن هر وقت خواستیم هم میتونیم بیایم تهران!حالا یا تک تک یا جمعی!تازه اگر واقعا کارای اپلای کردنمم درست بشه اونوقت عذاب وجدان کمتری برای بابام خواهم داشت! چون در هر صورت بابام اینو میدونه که من به شهر دیگه خواهم رفت برای ادامه‌ی زندگیم چه تو ایران و چه خارج از اون :)

بنظر تیکه های پازلی که کنار هم میچیدم داشت منطقی تر میشد :)

و راستش الان که کروناس خیلی هم فرق نداره تو کدوم شهر باشم!همه جا اسمونه همین رنگه فقط جنوب کشور یکم گرم تره!

مشکل ادم هان! که اونم با تغییر شهر قرار نیست عوض بشن!

در هر صورت الان دیگه نمیتونم دوستام رو مثل قبل ببینم و همین اومدن ماهی یکبارم فکر نمیکنم فرق چندانی با بودن دائمم داشته باشه!

به محض اینکه کلاسا حضوری بشه و کرونا تموم شه هم که برمیگردم :)

گاهی من خودم شرایط رو از چیزی که هست بدتر میکنم برای خودم...و این بار هم همین اتفاق افتاده!

الان هم دفول هم خنک تر شده! میتونم برم پیاده روی کنم!میتونم رانندگی کنم! کنار خانواده باشم و بهشون محبت کنم!

و خدا رو چه دیدی شاید واقعا خونمون رو عوض کردیم و دیگه مشکلاتمم با خونه حل شد!بعلاوه اینجوری یه راه فراری دارم!

میتونم هر وقت ظررفیتم از بودن در جمع تموم شد تنهایی پناه بیارم به تهران!

از اونجا هم میشه رو کاری که میخواستم بکنم کار کنم!هم میتونم زبان بخونم!و خودمو اماده کنم!

و باز میرسم به حرف شاهین که میگفت فرق نداره کجایی تو الان به این نیاز داری که بشینی پشت میزت و به کارات برسی :)\

 

 

چقد خوشحالم از ادمایی که دورم دارم!چقد خوشحالم که میتونم باهاشون حرف بزنم!میتونم ازشون یاد بگیرم!و میتونم باهاشون بزرگ شم!

 

اینم اضافه کنم! مدتی بود که همش داشتم از نبود سحر غر میزدم!به هر کسی میرسیدم میگفتم وای از دست سحر خیلی ناراحتم!ما رو انداخته دور!ولی این داستان کروناعه و خبر گرفتن پشت هم از احوال همدیگه باعث شد که بیشتر باهاش حرف بزنم!

و یهو بعد از دو ساعت به خودم اومدم دیدم دارم عین قبلنا همه خبرا رو میزارم کف دستش!اونم داره نصیحتم میکنه به صبر کردن عین همیشه :))) ولی اینبار چند تا افرین هم زده بود تنگ حرفاش که این ینی داشتم مسیر رو درست میرفتم :))

 

در راستای ادم های خوبی که این روزا باهاشون هم صحبتی بیشتری دارم باید پویان رو هم اضافه کنم! که اونقد خوبه که میتونم به این راحتی کنارش همه چیو بگم!و انقد دید جالبی به وقایع داره که منو به فکر فرو میبره!

در کنارش بودن شایان و ویس های نیم ساعتش خیلی به بزرگ شدنم کمک میکنه!

حضور زهرا و معرفت عجیب و غریبش مایه‌ی ارامشمه! و اینو بهم یاد آوری میکنه که چقد میتونم دوستای مختلفی داشته باشمو دوسشون داشته باشم!یه ادمی انقدر متفاوت با من :) ولی عجیب به دلم نزدیک!

تلاشم برای حرف زدن با فرهنگ هم حس باحالی بهم میده!حس میکنم بودنش میتونه خوب باشه!حس میکنم قشنگه اگه بتونم بهش کمک کنم!

اینکه هنوز به فائزه هم پیام میدم و احوالو میپرسم واسه اینه که دوست دارم بیشتر باهاش وقت بگذرونم عین ماهرخ!فقط همش سرنوشت لعنتی نمیزاره :)

بودن ارش و رضا و مسخره کردناشون بهم نشون میده که گاهی واقعا بعضی چیزا اونقد مهم نیست!یا ایده های عجیب و غریب ارش باعث میشه گاهی عمیقا به حرفاش فکر کنم!و ببینم اره چقد راست میگه!

که البته تو لیست این ادم ها اریا و ارشیا هم قرار دارند که نمیتونم راجبشون حرفی بزنم :) گاهی وقتا ادما اونقدی بهت نزدیکن که حرف زدن ازشون خیلی شخصی تر از این حرفاس!

فقط راجب ارشیا باید اینو بگم که این روزا در تلاشم اون دوستی که اسفند ۹۷ جوونه زده رو حفظ‌ش کنم به هر سختی که هست :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۵:۱۸
پنگوئن

دیروز اتفاقات جالبی افتاد :)

من رفتم جواب تستمو گرفتم که نوشته بود منفی!

و همون موقع که داشتم از ازمایشگاه برمیگشتم اریا ایمیل زده بود که اسکن خوب بوده و ریه اش درگیر نشده!و این نکته رو یادآور شد که جواب تستم میتونه کاذب باشه!داشتم تو تلگرام به همه خبر میدادم که یهو دیدم آریا انلاین شده!

دقیقا عین یک کودک دبستانی خوشحال شدم :))))

تو این دو روز سخت بودن پویان و حرف زدن باهاش خیلی ارومم میکرد!اخه پویان تنها ادمی بود که من همه چیز رو بهش گفته بودم و نگران ناراحت شدن یا قضاوت هاش نبودم :)

همین خبر ها کافی بود که تا اون موقع که خوابم میبره پر از لبخند باشم!

الان فکرم درگیر چیزای دیگس!

اینکه کی باید تهران رو  ترک کنم و برگردم به زندگی جدیدم به همراه خانواده!

میدونی مثل قبل اذیت کننده نیست برام زندگی باهاشون! خیلی با هم سعی کردیم کنار بیایم!حداقل داریم اوضاع رو به صلاح میگذرونیم!و این واقعا خوبه

ولی من عاشق این شهرم! و زندگی برام تو دزفول و تو اون خونه لعنتی خیلی اذیت کنندس!

اینجا میدونم بیرون از این چهار تا دیوار کلی دوست دارم!

میدونم  اگه اوضاعم خوب باشه میتونم با یه رفتن ساده به دانشکده کلی ادم ببینم که درکم میکنن!ولی خونه خودمون هیچ کدوم از این شرایط حاکم نیست واسم!

اینحا حتی دیدن دانشکده خالیشم بهم انگیزه میده! انگیزه برای کار کردن درس خوندن و اکتیو بودن!

همین زندگی تنهایی که دارم خیلی خوشگله! اینکه هر کاری رو که در لحظه دوست داشته باشم میتونم انجام بدم بدون هیچ قید و شرطی :) و این زیباس نه؟ :)

اینکه از خودم میتونم پرستاری کنم!میتونم به خودم محبت کنم!با خودم دعوا کنم! گریه کنم و خودمو بغل کنم!بدون اینکه از کسی انتطار کاری واسه انجام دادن داشته باشم!

این همه استقلالی که تهران بهم میده واسم خوشاینده!

ولی الان باید تصمیم بگیرم!تصمیم برای این نقطه از زندگیم که بمونم کنار خانوادم یا زندگی خوشایند خودمو داشته باشم؟!

اینو میدونم که میخوام برم...اینو میدونم که آینده اینجوری نیست!

پس فکر کنم الان بد نباشه کنارشون بگذرونم!بهشون اهمیت بدم!و سعی کنم حالشون رو خوب کنم...به جبران وقتایی که نیستم!

الان من کوتاه بیام تا بعدا اونا واسه من کوتاه بیان! :)) البته میدونم اینو که نمیشه این انتظار رو داشته باشم :)ولی خب...حداقل وجدان خودم راحت تر خواهد بود :)

 

الان تو یه برهه‌ای از زندگیمم که دلم خیلی چیز ها میخواد که میدونم الان وقتشون نیست اگر منتظر اون اینده‌ایم که تو ذهنمه :)

پس مبینا...

بی بهونه ذوست داشته باش

بی انتظار دوست داشته باش

خالص...

بدون چشم داشتی برای برگشت این حس و حال خوبی که به بقیه میدی :) اینجوری حال خودتم سبز تر خواهد بود :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۱
پنگوئن