پنگوئن خانم :)

اینجا یک دفتر خاطرات آنلاین است با خواندن آن وقت خود را هدر ندهید :)

با تشکر

بایگانی
آخرین مطالب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ آذر ۰۰ ، ۱۳:۲۶
پنگوئن

یه اتفاق جالبی افتاده :) 

چند وقت پیش با هر کی که حرف میزدم حالش بد بود! بی دلیل یا با دلیل! دلیلای کوچیک بزرگ! دلیلایی که شاید نمیتونستن بگن! و همه تا مرز انفجار پیش رفتیم!

دیروز با ارشیا و ارش رفتیم بیرون! ارشیا میگفت حالش خوبه! و بنظرش چیز ها جای خوبین! آرش چشماش دوباره اون برقشو داشت و انگار آروم تر بود!

اومدم خونه پست شاهینو وا کردم توش نوشته بود که خوشحاله

با اینکه تک تک این ادما هنوز هم همون مشکلات قبلی رو داشتن :)

ولی انگار همه چیز به یه ارامشی ختم شده!

برای من این دره و قله ها زیاد اتفاق افتاد... عموم دره هام تو تابستونه و عموم قله هام تو آذر و پاییز :))

نمیدونم شایدم صرفا تکرار این موضوع باعث شده تابستونا منتظر اتفاق بد باشم و پاییزا بگردم دنبال حال خوش! ولی خب انگار یه سیکله که هی تکرار میشه :)

میخواستم ببینم چقد اگه تنها بمونم حالم بد میشه!؟

ولی نکته اینه که هر وقت از تخت بیرون میام میتونم روزمو شروع کنم! سخت کار کنم! برخلاف قبل تر ها که اگه از ساعت مورد انتظارم رد میشد دیگه نمیتونستم هیچ کاری بکنم و بقیه روزم پوچ میشد!

مدت زیادی تنها نبودم! یعنی بیشترین تایمی که این هفته تنها بودم ۲۴ ساعت بود! ولی با اوکی بودن تمام سپری شد!

بلد شدمش انگار...

وقتی میبینم تو تختم و کسلم تنها کاری که باید بکنم اینه که از تخت بیام بیرون و چایی دم کنم! تو اون فاصله شاید به یکی زنگ بزنم و خبری بگیرم! بعدش طبق روال هر وعده غذایی یه سیتکام رو پلی کنم و تا اخر سیتکام بشینم و وعده غذاییمو تموم کنم!

بعد روزم شروع میشه!

معمولا یه کاغذ برمیدارم! توش مینویسم که باید چیکارا کنم! برخلاف قبلا که کار ها رو خط میزدم الان یه دایره جلوشون میکشم که تیک بزنم! تیک زدن حس بهتری داره! انگار کار مفید تری رو به پایان رسوندم :))

تا وعدا غذایی بعد کارامو میکنم و وعده بعدی هم دوباره سیتکام رو پلی میکنم :)

راستش اصن نمیفهمم روزام کی شب میشه!؟ امروز چند شنبه اس یا چندمه ماهه!؟ ماه میلادی رو این روزا بیشتر بلدم تا شمسی رو! از بس که درگیر ددلاینام

منتظر خبر خوش از سمت خونه‌ام! خبری که ماهاست مشتاقانه منتظرم بشنومش!

یکی دیگه از اون کارایی که خیال منو راحت تر میکنه و باعث میشه علاوه بر خوشحالیم وصله های کمتری به پام باشه واسه رفتن!
کارهای نا تموم مامان که دونه دونه داره به سرانجام میرسه!

تمام چیزهایی که سال ها دنبالشون بود و میخواست عملیشون کنه ولی نمیشد! الان یک سال و ۵ ماه از رفتنش میگذره و دونه دونه کارها دارن تیک میخورن :)

و  تصویر مامان تو ذهنم با لبخند پهنی داره واضح و واضح تر میشه!

تنها مسئله این روزا که مغزمو درگیر کرده خوابای عجیب و غریبمه! قبل تر ها با هر فشار و مشکلی خواب مامان رو میدیدم ولی الان چند شبه که دوباره خواب مامان شروع شده! دوباره از خواب میپرم! و به زور دوباره خودمو متقاعد میکنم که باید بخوابم!

نمیفهمم چرا! وقتی همه چی خوبه چرا باید بازم خواب مامانو ببینم؟

شاید فکر میکنم که حالم خوبه؟ ولی واقعا نیست؟ نمیدونم شاید یه چیزی نگرانم کرده این وسط؟ شاید الان که داستانای خونه داره سرو سامون میگیره ذهنم داره خودمو یادم میاره!؟

نمیدونم!

 

۶ روز تا تموم شدن ۲۳ سالگی مونده! امسال خیلی با سال های پیش فرق داره! خوشحالم! هنوزم تولد واسم یه روز خاص هست!‌ ولی عملکرد، دید و چیزایی که تو اون روز میخوام اصلا شبیه سال های پیش نیست!

یه بیس یکسانی داره: خوشحالیهمه دور و بریام تو روز تولدم! ولی مثل قبل نیست برنامم :)

حس میکنم اگه آدما روز تولدم خوشحال باشم یعنی هنوزم به وجودم رو این کره خاکی یه نیازی هست :) و آدم ها دوستم دارن! میخوان که کنارشون باشم! حتی اگه شرایط بدترین شکل ممکن باشه :)

 

ارشیا گیر داده امسال به خودت چه هدیه ای میخوای بدی!؟ فکر میکنم بزرگترین هدیه ای که میتونم به خودم بدم آرامشه! دل به دریا زدن و نگران نبودن راجب هر چیز ریز و درشتی! تو سر خودم نزدن و پذیرش چیزهایی که وجود داره! هدیه امسال من گل و لباس و شوکلات نیست! آروم بودن دلمه :) و تلاشی که تو لحظه لحظه‌ی این یه سال کردم تا الان با لبخند اینو بنویسم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۹
پنگوئن

ساناز ازم خواسته بود بیشتر دست به قلم بشم و بیشتر از حالم بنویسم وقتی تنهاعم.

 

روزگاران گذشته که با ارشیا زیادتر از این ها حرف میزدیم همیشه سر این موضوع با هم بحث داشتیم که آیا تنهایی خوبه یا بد!

الان دو ساعتی از رفتن صبا میگذره! وقتی بهش فکر میکنم من واقعا به این تایمای تنهایی نیاز دارم و فکر میکنم همه آدم های دیگه هم نیاز دارن! به وقتی که بشینن و با خودشون ساعاتی رو خلوت کنن! تمرکز کنن روی کاری که میخوان و براش برنامه بچینن!

بنظر من یه مرز باریکی هست بین تنهایی مفید و تنهایی که تبدیل میشه به سرطان! سرطانی که کل بدنتو میگیره!

باید پیدا کرد اون خط قرمز بین تنهایی خوب و تنهایی بد رو! باید بشناسی خودتو که به چقدر تنهایی نیاز داری. این تایم هم مسلما برای ادم های مختلف فرق داره.

تو تنهایی میشینی و همه کاراتو جمع بندی میکنی... اینکه کجاها رو درست رفتی و کججا ها رو بد پیچیدی! کجاها باید ادامه میدادی و رها کردی! و کجاها خوب شد که برگشتی... کجا ها نباید به پشت سرتم نیگا میکردی

 

تنهایی من مثل تنهایی خیلیای دیگه صدای موزیک توش پخشه! صدایی که باعث میشه فکر کنم :) اونجایی که میفرماد: Im not strong enough to stay away 

 

میخوام این مرزه رو پیدا کنم.

 

جدای از این بحث خیلی رو مخم رفته ورزش نکردنه! و دلم یه فعالیتی میخواد! نمیدونم باید چیکارش کنم :/ میدونم نصف حرفام بهونه‌س! ولی انگاری که عزمم جزم نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۳:۴۷
پنگوئن

بنظر هوای جالبی میومد! پس رفتم کنار پنجره و پنجره رو وا کردم یه نیگا به کوچه انداختم!

وقتی داشتم برمیگشتم دزفول درختا نارنجی و سبز و زرد قاطی بود ولی الان برگا ریخته بود رو زمین! 

لبخند زدم! داشتم فکر میکردم چطور اصلا از دیروز تا حالا اینا رو ندیدم؟ با اینکه دم پنجره اومدم با اینکه از تو کوچه رد شدم؟

 

راستش زندگی هم همینه بنظرم!

من الان دارم احساسی رو تجربه میکنم که هیچ وقت نمیتونستم ببینمش! یا به قول آریا تازه دارم زندگی میکنم اصن!

من دارم احساس خوشبختی و آرومی میکنم! با اینکه مشکلات عین قبل وجود داره! با اینکه ناراحتی هست! یا وجود تمام ترس و دلهره‌ام راجب آینده!

حس میکنم تو جای درستیم! تو حال درستیم! و بابتش خوشحال و آرومم!

چیزایی که همیشه داشتم رو دارم میبینم الان ولی با یه چشم دیگه! با رضایت!

قبل تر ها دزفول موندن برام زجر آوترین زمان ها بود! الان کنار خانوادم یکی از بهترین ساعت هامو میگذرونم!

قبل تر ها نمیتونستم آدمی رو برای طولانی مدت دوست داشته باشم! و کنارش آروم باشم! بدون جنگ و دعوا! ولی الان همه چیز فرق کرده

انگار هر چیزی تو جای درستیه که باید باشه!

به خونه‌ی دزفول حس خونه دارم همونطوری که اینجا تو این خونه هم حس خونه دارم!

تلاشی برای گذشتن ساعت هام نمیکنم و این ساعت هان که با سرعت تمام سعی میکنن بگذرن! چه وقتایی که تنهام چه وقتایی که پیش آدم هام!

دارم تلاشمو برای زندگیم میکنم.... کاری که همیشه میکردم.... ولی هیچ وقت ازش راضی نبودم! همیشه فکر میکردم کافی نیستم برای هیچ چیزی! ولی الان نه! الان دارم به خودم و تلاش هام احترام میزارم!

برای اتفاق افتادن چیزی زمین و زمان رو بهم نمیدوزم! میزارم پیش بیاد... میزارم هر چیزی روند عادیشو طی کنه!

و من یادگرفتم که صبر کنم!

 

دیروز از ترمینال جنوب تا خونه رو که میومدم از یه جاهایی رد شدم که پر از خاطره بود برام!

همون ترمینال جنوبش هم حتی! مدت ها بود با اتوبوس نیومده بودم! الانم اگه زمان بلیطمو قاطی نمیکردم با قطار میومدم تهران...

بهرحال .. دیدن اون مکانا امبر رو یاد من انداخت! اون روزایی که تا ترمینال همراهم میومد که تنها نباشم! اون شبی که جلو مترو امام خمینی قدم میزدیم و من ترسیده بودم... بهارستان و کلاسایی که به بچه های کار درس میدادیم! دیدن بازار و یاد مامانم! باب همایونی و هفت تیر و زنده شدن خاطراتم با سحر و فاطمه و...

اخرین جایی که بیدار بودم و چشمم بهش خورد هفت تیر بود :)

وقتی هفت تیر رو دیدم لبخند زدم! و چشمامو بستم!

 

تمام اون تلخی ها و بالا و پایین ها اومد و رفت تا همه چیز برسه به اینجا! به هفت تیر به آریا! 

همه اون آدم ها بهم میگفتن باید صبر کردن رو یاد بگیرم! دعوا نکنم! بحث نکنم! آروم باشم... ولی من هچ کدومشو یاد نگرفتم تا وقتی که رسیدم به آریا :)

 

ما یاد گرفتیم کنار هم بمونیم! یاد گرفتیم حرف بزنیم! بگیم هر چیزی که اذیتمون میکنه رو!هر چیزی که خوشحالمون میکنه رو!

ما همه چیز رو اروم اروم مزه کردیم... تا برسیم به اینجایی که هستیم... به این آرامشی که داریم... به این حس اعتمادی که تو دلمون نشسته :)

 

نمیدونم بگم چی باعث شده من انقد الان اروم باشم! قرصا... آریا... پذیرفتن نبود مامان...تموم شدن دانشگاه... جو اروم تر خونه ..... یا حتی ترکیبی از همش...

نمیدونم واقعا...

ولی اینو میدونم که من برای اینکه به این حال برسم یه جور دیگه دیدن رو یاد گرفتم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۱
پنگوئن

مینویسم از یک مبینای جدید!

از مبینایی که کنار خانواده‌اش خوشحاله! دوست نداره برگرده و تنها باشه!

مبینایی که شاید جواب تلاشاشو نمیگیره ولی اینا باعث نمیشه بیخیال لبخند صبحه جمعه و خوردن املتش با داداشش و باباش بشه!

از مبینایی که وقتی باباشو تو چرت میبینه، دستشو میگیره و بلندش میکنه میگه بیا برقصیم!

با باباش میره قدم میزنه

دختر کوچولوی داداششو ساعت ها تو بغلش میگیره و به خوابیدنش که شبیه فرشته هاست نگاه میکنه!
مبینایی که داره زندگی رو یه جور دیگه میبینه!

دوست داره برای داداشش زن بگیره! دوست داره باباشو خوشحال کنه!

که دیگه دزفول براش خفه کننده نیست! دزفول خوبه ارومه! 

مبینا عوض شده :)

 

زندگیم داره جلو میره و من روزهاست که ننوشتم! از روزایی که برای تافل دوم  استرس نداشتم تا روزایی که سر کله استرسه پیدا شد!

روز خود تافل دوم که عجیب‌ترین لول استرس رو تجربه کردم!

آزمون اصلا به اون خوبی که اوایل میخواستم نشد! ازمون فقط طوری شد که بتونم دانشگاهای امریکا رو بزنم! و خدا میدونه که چقد بابت این موضوع خوشحالم :)))

اپلای کردن از هر کاری که این سال ها کردم سخت تر و استرس‌زا تره!

هر چند وقت یه بار با خودم تکرار میکنم یعنی همه این ادما همه این کارا رو کردن؟؟

ولی نکته اینه که زندگی لای همه‌ی این سختیا و استرس ها و هیجاناتش قشنگه برام! حتی وقتی توییتر پر از چس ناله‌س یا اینستا پر از ادما و دوستیای فیک!

این روزا اینجوریه که اصن دوست ندارم این سوشال مدیا ها رو وا کنم! تو جمعمم! با ادمایی که دوسشون دارم گپ میزنم! فیلم میبینم! اون کنار منارا ایمیل میزنم و سعی میکنم یه اینده‌ی کوچیکی رو بسازم :)

مثل قبلنا کارام واسه خوره روحی نیست :)

 

 

واقعا نمیدونم چی شده که انقد حس میکنم عوض شدم و پوست انداختم! ولی هر چی که شده دمش گرم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۰ ، ۲۱:۲۷
پنگوئن

یه خواب میتونه پرتت کنه به گذشته! به حسی که داشتی!

به صدای آشپزخونه!

به وقتایی که مامان میومد تهران و  خونه بوی حضور یک زن رو داشت :) اونم نه هر زنی! مامان! :)

به بغلش! به نگرانیاش! به صداش!

قرص ها با تقریب خیلی خبی اوضاع رو کنترل کردن!‌ ولی هنوزم وقتی هر فشار روانی بهم وارد میشه ناخوداگاهم تصویر مامانمو پیش میکشه! بهم القا میکنه که اون هنوز زندس! من تو خواب گریه میکنم! و دلم تنگ تر میشه واسه هر چیزی که یک سال و ۴ ماهه که ندارم!

دیشب توی خوابم کفش هامو پیدا کردم. توی خونه‌ی قبلیمون! همونجایی که مامان بود! مامان تو خواب بهم گفت که دیدی من کفشاتو به کسی نداده بودم؟!

بغلش کردم! بعدم پاشد رفت مثل همیشه تو اشپزخونه تا برامون غذا بپزه! بوی دست پخت خوبش! و صدای کوبیدن ظرف ها بهم! تلفن خونه که گاه و بیگاه زنگ میخورد و شنیدن صداش که با خالم حرف میزد!

دلم واسشتنگ شده بود! میدونستم دارم خواب میبینم! وسط همون خواب رفتم داداشمو بغل کردم و بهش گفتم خیلی دلم واسه مامان تنگ شده!

مثل قدیما نشستیم با داداشام ماشین ها رو شستیم تو حیاط خونمون

مامان برامون چایی اورد!

انگار خیلی قبل بود! نه نیکا بود نه زنداداشم! اون روزایی که هممون خیلی کوچیک تر بودیم و هیچ وقت فکر نمیکردیم زندگی انقد زود بخواد جدی شه!

بعد از مدت ها کلی گریه کردم! برای خودم برای مامانم... برای دلی که تنگه و کاریشم نمیشه کرد!

بازم خوبه دوباره اون حس ها رو مزه میکنم تو این خوابای گاه و بیگاهم!

درسته بعدش اذیت میشم و خاطره هام عین یه سیلی میخوره تو صورتم ... ولی بازم یه مزه شیرینی داره اون بغلی که میکنه تو خوابام! با اینکه میدونم مرده! 

میدونی تو خوابام همش فک میکنم که مامان زنده شده! چرا یه بار فکنمیکنم من رفتم تو دنیای اون؟ یعنی من مرده باشم مثلا؟

خیلی دوست دارم بتونم باش حرف بزنم! یه چیزی بهم بگه! ولی همش وقتی بیدار میشم اون حسه بغل میمونه بدون حرف خاصی! انگار یادم رفته همش

ساناز که تازه یه جلسه باش صحبت کردم میگفت این یعنی اینکه ناخوداگاهت نپذیرفته مرگ مادر رو! ولی من حس میکنم پذیرفته! فقط دلش تنگه! یا وقتایی که شرایط سخت میشه بر اساس یه عادت قدیمی و همیشگی به مامان پناه میبره! 

مثل اون روزی که برای اولین بار پنیک اتک داشتم! فک میکردم دارم میمیرم!‌و تنا چیزی که میخواستم مامانم بود! انگار که درمانم تو اون لحظه فقط و فقط مامانم بود!

امروز هم جمعه‌س.... منم تنهام دقیقا وسط این جمعه!

ولی دیگه تابستون نیست!بازم جای شکرش باقیه :)

 

 

کاش هیچ وقت دلتون واسه کسی اینجوری تنگ نشه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۳
پنگوئن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آبان ۰۰ ، ۱۲:۵۳
پنگوئن

سلام :)

اومدم از روزایی بنویسم که بالاخره تلاش هام برای داشتن حال بهتر جواب داد :)

حدود یک ماه پیش وقتی خیلی عصبی و نروس بودم قبل از تافل و همش داشتم خواب مامانمو میدیدمو یه رو که از خواب پریدم گوشیمو برداشتم رفتم تو اسنپ! یه دکتر اعصاب و روان پیدا کردم! سابقه‌اشو و مدرکشو نگاه کردم و باهاش تماس گرفتم!

دارو خوردن رو شروع کردم! اولش تونستم خوابم رو کنترل کنم و بخوابم! و بعد از خراب کردن ازمون دارومو تغییر دادم!

الان سومین هفته مصرف این یکی دارومه! 

متوجه شدم که کلی مشکلات قبلی که داشتم پی ام اس های دردناکم خلق و خوی نوسانی و یهو عصبی شدن هام و استرسم همش به هم مربوط بوده! و با خوردن یه قرص ساده همه چیز داره کنترل میشه!!!

واقعا ناراحتم که چرا قبل تر اینکارو نکرده بودم! 

یعنی میگشتما! اما دکتری که به دلم بشینه رو پیدا نمیکردم! :))

خلاصه که اوضاع روانی تحت کنترله! نمیگم همه مشکلات حل شده! نه! میگم تحت کنترله! اوضاع بهتره! خوابالودگیمم داره کم کم درست میشه!

دو روز پیش رو شمال بودم! کنار ادمایی که دوسشون دارم :) هوای خوب! جای خوب و سبز! ادمای دوست داشتنی! بازی کردنامون و حس های قشنگی که بود! بغل خاله‌ام که برام تداعی بغل مامانمه :) بودن داداشم و خندیدنامون با هم دیگه!

دیگه مثل قبل با هم دعوا نداریم عوضش کنار همیم و سعی میکنیم همو بفهمیم! شوخی میکنیم! میرقصیم! و هستیم با هم!

بابای تپلی‌ام :)‌ بابام ولی خیلی خوب نیست! شایدم صرفا مثل قبل نیست! نمیدونم :) خیلی ساکت شده! یه گوشه میشینه و نگاه میکنه! دیگه مثل قبل شلوغ بازی در نمیاره :)

دوست دارم زمان بیشتری رو کنارش باشم! حس میکنم به بودنم نیاز داره این روزا! ولی انقد همه چیز در هم پرهمه که نمیدونم چیا پیش میاد!

خلاصه که راضیم خوشحالم! حس خوبی دارم !

با احسان که حرف میزدیم بهم میگفت چرا هنوز کاری رو شروع نکرده به این فکر میکنی که اگه نشد چی؟

دیدم راست میگه من همش در حال چیدن پلن بی‌ام! همیشه به بک آپ فکر میکنم! همیشه به اگه نشد ها فکر میکنم!

و همین موضوع باعث میشه استرس بگیرم از نشدن!

یه سری عادت ها هست که باید درست بشه! و اوکیش میکنیم :))

خلاصه که اگه دارین میگردین دنبال درست کردن مشکلتون بدونین اگه ادامه بدین جوابو پیدا میکنین! شاید این جواب طولانی مدت نباشه اما باور کنین حتی دست کم دو روز ارامش داشتن هم می‌ارزه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۰ ، ۱۲:۰۸
پنگوئن

هیچ وقت انقدر احساس خستگی نکرده بودم! 

هیچ وقت انقدر دوس نداشتم از چیزی فرار کنم!

و هیچ وقت انقدر به زووور ادامه نمیدادم!

هر روز که پا میشم یه ساعتی تو تختم و خودمو گول میزنم که اره خوابت میاد بیشتر بخواب! از شروع روز جدید واقعا ترس دارم دیگه!

هم خوبه هم بد! یه حس عجیبیه کلا! زمان هیچ وقت منتظر من و تو نبوده! جلو میره و تو هم باید بخزی دنبالش وقتی که دیگه زانوهات نای ایستادن نداره!

دور و بریامم بدتر از خودم! تقریبا هر کیو میبینم یا کارش گره خورده یا کلی فشار و گرفتاری داره!

وقتی میبنم دوستای بیخیالمم الان ذهنشون درگیر و داغونه فرو میپاشم!

وقتایی که آرش رو میبینم به یه نقطه خیره شده و هیچ کاری از دستم برنمیاد واقعا سخته!

وقتایی که آریا حوصله نداره و کلافه شده!و من بازم کاری از دستم برنمیاد!

وقتایی که بابام بهم تکست میده که دلش واسه مامانم تنگ شده!

خداییش بسه :) یکم خبر خوب بهمون نمیدین؟ داشتم فک میکردم خبر خوبایی هم که این مدت گرفتمم ناراحت کننده بود! خبر رفتن! گذشتن و رفتن پیوسته :))

ولی الان که همه فکرامو ریختم وسط میبینم واقعا راهی نیست جز ادامه دادن!

مثل وقتایی که داری پیاده برمیگردی خونه و پاهات دیگه توانایی ادامه دادن نداره و تو جایی جز خونه رفتن نداری! و ماشینی هم واسه رفتن تو اون مسیر وجود نداره! باید ادامه بدی تا بالاخره برسی :)

دقت کردین؟ هر چی بزرگتر میشیم واقعا داره زندگی سخت تر میشه!

چند روز پیش با نگین داشتیم تو بالکن چایی میخوردیم ... مثل همیشه همسایه روبروییمون هم اومده بودن تو بالکن... سال خورده بودن! با هم نیگا کردیم بهشون و گفتیم چطوری این همه سال زندگی کردن واقعا؟! 

داشتم با خودم فکر میکردم که چرا دو تا جوون ۲۳ ساله باید از دیدن یه ادم ۸۰ ساله همچین چیزی به ذهنشون بیاد و تعجب کنن؟ چی شد که ما انقد خسته شدیم؟

دیدم ساده‌س دلیلش... ما ۲۳ ساله هایی هستیم که از ۱۸ سالگی درگیر یه ازمون بزرگ شدیم که زندگیمونو میساخته!‌ و حرفای ادم بزرگایی که مدام دارن این دغدغه اینده‌ی بهتر رو تو سرت تزریق میکنن!

ما همیشه داشتیم میدویدیم! همیشه داشتیم تلاش میکردیم واسه جای بهتر! واسه روز بهتر! بهمون یاد دادن که باید ۲۳ ساله هایی باشیم که دغدغه‌ی ۴۰ سالگیمونو داریم! خانواده هامون جو مدرسه و دانشگامون دوستامون همه چیز اینو تقویت کرد

تمام دلخوشی و تفریحمون شد یه کافه و رستوران رفتن! که ۱۰ باز اون وسط گوشیت زنگ بخوره که برگشتی خونه؟ چون امنیتی وجود نداره!

هر کاری میکنی نگران این باشی که در و همسایه چی میگن؟ فامیل چی میگه؟

یادمون رفته زندگی کردنو! نه تو ۵۰ سالگی! تو ۲۳ سالگی!

یادمون رفته زندگی لذت بردن از یادگرفتنه! ما یادمیگیریم چیزایی رو که فقط کارامون رو جلو ببریم و موقعیت های بهتری داشته باشیم!

یادمون رفته بخندیم و هر جوری دوست داریم باشیم! جون نگران اینیم که بقیه چی میگن؟ من تمام زندگیم همین بودم! وقتی بچه بودم خانوادم این دغدغه رو داشتن الانم که بزرگ تر شدم با وجود تمام مقاومتم همش به این فکر میکنم که از بیرون چطوری بنظر میام؟

یادمون رفته که بهترین بودن ارزش نیست! تو یه جنگ و مسابقه همیشگی هستیم! مقایسه کردن خودمون با هرکسی که بزرگ تره! از وقتی یادم میاد همینه! اوایل نمره هام ۱۰ ۱۱ بود! میخواستم ۱۴ ۱۵ بشه! وقتی شد میگفتم کمه باید ۱۷ ۱۸ بشه وقتی شد بازم کم بود واسم! هیچ وقت راضی نبودم! همیشه نگاه میکردم ببینم بقیه چیکار کردن!؟ به خود قبلیم و پیشرفت هام نگاه نکردم وقتایی که باید.... حتی اگه حرفشم میزدم از ته ته دلم نبود! 

واقعا چرا انقد بهترین بودن برامون ارزش شده؟؟ زیباترین بودن خوش اخلاق ترین بودن درسخون ترین بودن رنک بودن 

بسه دیگه نه؟

وا بدیم یکم :))

حالا اونی که بهترین بوده هم نریدن براش :))) اونم یه بدبخت دیگه‌س مثل ما که بازم راضی نیست از خودش!

یه مشکل بزرگم اینه که واقع بین نیستم! یا کم بینم! یا زیاد بین!

مامانم همیشه میگفت وسط بودن تو همه چیز خوبه! و الان میفهمم حرفشو :) 

 

مبینا بیا زندگی کنیم :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۲:۰۵
پنگوئن

یه جورایی افسردگی بعد از تعطیلات گرفتم :))

چند روز پشت سر هم برنامه های مختلف و دیدن و بودن دوستان متعدد .. دلم واسه این حسه تنگ شده بود! در عین حال که نمیتونستم شلوغی و بیرون بودن زیاد رو خیلی تحمل کنم ولی میخواستم که دیگران باشند!

الان همه در راه برگشتن! رضا نازنین و نگین و فکر کنم حتی فاطمه!همه برگشتن خونه هاشون! و وقت شروع دوبارس!

راستش احساس میکنم از همه چیز عقبم ... از طرفیم نمیتونم و حوصله ندارم راهیو که یه بار رفتم دوباره برم در حالی که چاره‌ای دیگه هم ندارم!

سخت ترین چیز تو زندگی گشتن دنبال نقطه هاییه که داری توش اشتباه یکنی! مشکل رو پیدا کردن همیشه سخت ترین کار بوده!

بریزی بیرون همه چیو و از اول دیباگینگ کنی!این کاریه که باید بکنم...

هر چند خورشید و فلک و بقیه در کارند که بگن خوش بگذرونم :)))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۰ ، ۲۱:۰۷
پنگوئن